درکل، آدم سحرخیزی هستم از قدیم از صبح زود بیدار میشدم و کارهایم را انجام میدادم. اما جنس این بیدار شدن ها با بقیه اوقات فرق داشت.
ا ز اینکه صبح بیدار شوی ساعت 7صبح چشمهایت را باز کنی و ببینی استادی مهربان، دلسوز و دانا با چهره ای خندان وبا صدایی صمیمی، در حال درس دادن هستند و تو اول صبح را با یادگیری شروع میکنی، آن هم یادگیری هنر نویسندگی که سالهاست در آرزوی آن هستی. آن روز باید روز خیلی قشنگی بشود.
به نظر من مدرسه نویسندگی و کلاسهای مرتبط با آن که توسط جناب کلانتری دایر شد، بجز درس نوشتن، درس بهتر خواندن، بهتر زندگی کردن، منظم بودن، متعهد بودن، پویا بودن و صدها درس دیگر را هم در دل خودش دارد. اگر گوش شنوا و چشم بینا داشته باشی از هزار تا مدرک دانشگاهی و کلاس اخلاق و روانشناسی مفیدتر است.
روز گذشته پایان دوره نویسندگی خلاق و امروز هم پایان دوره سمپوزیوم نویسندگی بود. البته که نوشتن همچنان ادامه دارد.
بعد از کلاس حال بدی پیدا کردم. انگار از یک سری از دوستان خیلی خوبم داشتم دور میشدم، در حالی که اصلاً اینطور نیست هنوز ما، در گروه ها با هم در تماس هستیم. به پروژه های یکدیگر و وبسایت های همدیگر سر میزنیم. امیدوارم این دوستی ابدی باشد.
غم سنگینی بر دلم نشسته. ای کاش باز هر روز صبح با صدای استاد با چهره خندان و با همراهی دوستانی که حدود صد و چند نفر بودند از خواب بیدار بشوم. ولی صدحیف که به سرعت گذشت و تمام شد.
این همراهی باعث معجزه ای از جنس نوشتن خواندن و تولید محتوا و فعال بودن در راه نویسندگی را به من هدیه داد.
دوستان عزیزم و استاد گرامی از همه شما به خاطر بودنتان متشکرم.