نفت خوراکی
دست های کوچولوو نرم و نازش را که نوازش می کردم تمام غصه هایم فراموش می شد. و درآغوش گرفتنش مرهمی بود برای زخمهای عمیقی که توی این یکی دوساله برجسم و روحم نشسته بود. زخمی که براثر یک ازدواج ناخواسته و مصلحتی از طرف پدر تایید شده بود و مرا که تازه 14 ساله بودم به وادی زندگی زود هنگام، متاهلی کشانید. زندگی که به نظر بعضی ها خیلی هم ایده ال بود و من دختر خوشبختی بودم وبه قول عمه خانم، با قبولی این ازدواج همای سعادت، برشانه ام نشسته بود. ولی شروع آن برای من دورشدن ازتمام آرزوهای کوچک و بزرگم بود. آرزوها را درکوزه ای ریختم و سر آن را باگل پوشاندم تا دیگر فیلم یاد هندوستان نکند.
تاچشم برهم گذاشتم صدای قلب کوچکی را دردرون خودم احساس کردم. این مهمان کوچولو با آمدنش مرا که عاشق بچه بودم از تنهایی و انزوا بیرون آورد و شد مونس تنهایی های من، گرچه او حرفهای مرا نمی فهمید، ولی من وقتی با او حرف می زدم غمباد مانده در گلویم التیام پیدا می کرد. خیلی با مقوله بچه داری ناآشنا نبودم، زیرادرخانواده تقریبا پرجمعیتی بزرگ شده بودم وبرادر ته تغاری را تقریبا من بزرگ کردم و تجربه کودکیاری را تا حدی داشتم.
خانه نقلی و کوچکی داشتیم. دو اتاق خواب و یک آشپزخانه دراز داشت. آن موقع هنوز تهران گاز شهری نداشت و سیستم گرمایشی بخاری و آبگرمکن نفتی بود. ما یک آبگرمکن ایستاده بزرگ درکنار آشپزخانه داشتیم که دست برقضا، کاربراتورش سوراخ شده بود و برای اینکه قطره های نفت بروی زمین نریزد، یک سطل کوچک را زیر آن قرار داده بودیم و وقتی که قطرات نفت، به نصف سطل می رسید آن را خالی می کردیم. حیاط نقلی و با صفایی هم داشتیم که یک باغچه نیم متر در یک متری داشت و پراز گلهای لاله عباسی بود و یک درخت انگور بنفش که درتابستان پراز خوشه های بزرگ انگور میشد.
دوران بارداری برایم خیلی عجیب و تجربه باورنکردنی بود. انتظار به ثمررسیدن موجود جدید در بطن خودت یکی ازآن انتظارهای شیرین است. دراین دوران شروع کردم به بافتن لباس برای میهمان آینده ام لباسی به رنگ آبی و سفید که هم دخترانه باشد و هم پسرانه و حلقه ها را چنان با عشق برهم بافتم تا تمام شد. سپس به سراغ درست کردن عروسک پارچه ای رفتم. رنگ آن راهم آبی روشن و کرمی انتخاب کردم. که چه با شو ق، برایش صورت و چشم و دهان و مو و دست و پا درست کردم تا تکمیل شد و اورابرروی دکور اتاش نشاندم.
پس از به دنیا آمدنش حس و حال یک آفریننده راداشتم که موجودی به این زیبایی و لطافت را به وجود آورده. زهره بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. مرتب شیر می خورد و میخوابید. من از فرط تنهایی ساعتها بربالینش می نشستم و با نوازش هایم بیدارش می کردم تا باآن لبهای قرمزو غنچه اش لبخندی را برمن هدیه کند.
کودکم به سرعت رشد می کرد دستان تپل و لپ های گلی و خوردنی داشت. وتازه به حرف آمده بود. کلمات مامان و بابا و (ددر) را به خوبی ادا می کرد.
مادر شوهرم مدتی بود که با بیماری کبد دست و پنجه نرم می کرد، بهخاطر همین همسرم بیشتر وقتها در منزل نبود و من بودم و کودکم و تنهایی و… او اکثر اوقات را سرکار بود و بقیه اوقاتش را نزد مادر ش می گذرانید. تا این که مادرشوهرم، تحت عمل جراحی قرار گرفت. ولی حالش بدتر شده بود و نشانی از خوب شدن دراو پدیدار نشد.
زهره نه ماه داشت و کم کم بی قرار شده بود. تازگی آب دهانش بیشتر از حدمعمول آویزان می شد. اورا به همراه مادرم، برای زدن واکسن به دکتر بردم و پیش دکتر متخصص کودکان رفتم و دلیل بی قراریش را پرسیدم. دکتر تشخیص داد که زهره درحال دندان درآوردن است و تذکر داد که همه این تغییرات طبیعی است و به من هشدار داد که دوران دندان درآوردن کودکان یکی از دوران های سخت بچه داری است و باید خودم را برای این سختی آماده کنم.
کمی، غرغرو شده بود و اشتهایش کم بود. دیگر مثل همیشه حریره بادام را بالذت نمی خورد. حتی از غذاهای خارجی مثل میلوپا و بلدین نیز استقبال نمی کرد. وفقط و فقط از پستان من آویزان می شد وآن قدر آن را مک می زد تا ضعف سختی برمن حاکم می شد. نمی گذاشت که حتی یک لحظه هم از اودور بشوم.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس سرگیجه حالت تهوع داشتم با خودم گفتم، از بس که دیشب بد خوابیدم اینطوری شده ام، دلشوره عجیبی به جانم افتاده بود.
خبر فوت مادر شوهرم را امروز آوردند و با همسر راهی شهرستان شدیم . مسافرت برایم خیلی سخت بود چون نمی توانستم ان طوری که باید کودکم را ترو خشک کنم. او هم که حال ندار بود و من بیشتر عذاب می کشیدم.
تغییر آب و هوا باعث شد که او درشهرستان اسهال بگیرد و مدام براثر بیماری گریه می کرد و بهانه می گرفت. اورا به مرکز درمانی بردیم و درآن جا یک پزشک هندی مستقر بود که به سختی زبان فارسی صحبت می کرد. پس از معاینه، مقداری شربت و دارو داد، غافل از این که کودکم هرچه را که میخورد حالش به هم میخورد و دارو را با استفراغ برمی گردانند و هیچ فایده ای نداشت. روز به روز حالش بدتر می شد.
سپس با پیشنهاد یکی از اقوام اورا نزد پزشک سنتی بردم. خانمی مسن و دنیادیده بود. او هم برروی ناف کودکم با انگشتانش حرکات عجیبی را انجام داد و گفت: اودیگر خوب شده می توانید بروید.
اما اوبهتر که نشد هیچ، اسهال و استفراغش شدیدتر شد. آب بدنش به کلی خشک شده بود. با اصرار و گریه های من شبانه به سمت تهران حرکت کردیم و سریعا به دکتر متخصص کودکان مراجعه کردیم اوبرایش سرم نوشت و کودکم را که حسابی لاغر شده بود و دیگر از لپ های تپل و گلی اش خبری نبود را زیر سرم خواباندیم.
فردای آن روز او خیلی بهتر شده بود دکتر گفته بود برایش آب هویج بگیرم و لعاب برنج درست کنم.
روز حادثه
اول صبح که بیدارشدم .همسرم به محل کارش رفته بودو کودکم پتویش را با پاهای کوچکش کناری زده بود و این معنی خوبی داشت یعنی پاهایش جانی دوباره گرفته بود.
بوسه آرامی برروی گونه اش زدم و پتورا بررویش کشیدم . او برایم غمزه زیبایی کرد ولی درخواب عمیقی بود. با خودم گفتم تا اوخواب است به آشپزخانه بروم و غذا و آب میوه اش را آماده کنم به آرامی از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم .
هویج ها را پاک کردم و درآب خوایاندم . برنج هایی را که قبلا اسیاب کرده بودم را در آب ریختم و زیرآن را کم کردم . درحال وهوای خودم بودم و داشتم خدارا شکر می کردم که به خانه خودم برگشتم تا بتوانم بهتر از او پرستاری کنم . دریخچال را باز کردم که سیبها را بیرون بیاورم تا برایش آب سیب بگیرم، که ناگهان صدای سرفه ای را شنیدم، تعجب کردم کسی درخانه ما نیست، پس این صدای سرفه از کجاست؟ دریخچال را بستم و ناگهان کودک نازم را دیدم که چهاردست و پا به آشپزخانه آمده و از شدت تشنگی، سطل نفت کنار آبگرمکن را سرکشیده. دنیا دور سرم چرخید. هول شده بودم. نمی دانستم باید چه کارکنم. آن زمان تلفن و موبایل هم نداشتیم . تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که از همسایه ها کمک بگیرم. نفهمیدم چطوری بچه را بغل کردم و درحالی که دمرش کرده بودم که نفتها را برگرداند، به درخانه همسایه دویدم و شروع به درزدن و زنگ زدن کردم. ربابه خانم صدا زد کیه چه خبره؟ مگر سر آوردی؟ گفتم، تورا خدا به دادم برسید، بچه ام از دستم رفت و همینطور فریاد می کشیدم . از سرو صدای من همسایه ها بیرون ریختند. یکی از آقایان همسایه ها که برای استراحت به منزل آمده بود، مارا به درمانگاه رسانید. تابه آن جا برسیم، فقط گریه می کردم و داد میزدم. کودکم مدام سرفه می کرد و احساس می کردم هرلحظه، ممکن است خفه بشود.