G-WBDM9N5NRK

میهمان های پدر

آن روز، از صبح، در خانه‌ی پریا و پوریا، جنب وجوش زیادی بود. پدر، در هر ماه، یک  شب، دوستان و همکارانش را به خانه، دعوت می کرد، تا دور هم، جمع شوند و دیداری تازه کنند. در این جلسه هم دیدار می کردند، هم به مسایل اقتصادی در زمینه شغلشان رسیدگی می‌کردند. این دوره گردشی بود. هرهفته خانه‌ی  یکی از آن ها، جمع می‌شدند و با نظم خاصی جلسه را برگزار می کردند. پوریا، این میهمانی را خیلی دوست ‌داشت، چون فکرمی‌کرد، در آینده، که او هم بزرگ شود، وهمکارانی داشته باشد،از این مجالس داشته باشد، و با این فکر، احساس بزرگی می‌کرد. دراین روز موعود هرکسی مسئول کارمشخصی بود. پدر، خرید ها را انجام می‌داد.مادر، به نظافت و مرتب کردن خانه می‌پرداخت. پریا، در آوردن ظروف پذیرایی، و  وسایل دیگر کمک می کرد. اصلی ترین قسمت میهمانی دو ساعت، مانده به آمدن میهمان ها بود. پریا و پوریا باید وسایل را به اتاق میهمان خانه، که همیشه درب آن بسته بود، (فقط زمان میهمانی باز می شد ) منتقل می‌کردند. وبا وسواس و نظم خاصی آن‌هارا می‌چیدند. در آن زمان‌، مردم در خانه هایشان از مبل استفاده نمی‌کردند، کف اتاق ها با فرش پوشیده می‌شد و در اطراف اتاق، برای تکیه دادن، از پشتی های دستباف و زیبا استفاده می‌شد و میهمان ها بر روی زمین می‌نشستند وبر پشتی تکیه می‌زدند. یکی از رسوم قشنگی که این جلسه داشت ، تلاوت آیات قران توسط، میهمانان داوطلب، درشروع جلسه بود. برای همین باید، برای جای فرضی هر میهمان یک رحل، ویک قران، را به ترتیب می‌چیدند. این چیدمان رحل ها و قران ها،  زیبایی چشم نوازی، به همراه حس معنوی خوشی، را به میهمان‌خانه می‌داد. پریا و پوریا به خوبی و با سلیقه‌ی  تمام، این کار، را انجام می‌دادند. کار بعدی که باید، انجام می‌شد، گذاشتن پیش دستی و کارد میوه خوری برای هرکدام از میهمان‌ها بود، که باید در فواصل معین چیده،می‌شد.معمولا این کاررا پریا خیلی خوب،انجام می‌داد.
پریاو پوریا، همین‌طور، مشغول چیدمان اتاق، بودند، حالا نوبت چیدن جاسیگاری‌های مجلس، بود. دراین مبهمانی، رسم بود که در فواصل معینی، تعدادی جاسیگاری و سیگار برا ی میهمانان سیگاری گذاشته شود و معمولا، پوریا این قسمت را به عهده داشت، همین طور که آن ها را می چید، فکر می کرد، که چرا بعضی ازمردم سیگار می کشند؟سیگار چه فواید یا مضراتی دارد؟ اصلا چطوری سیگار کشیده می شود؟ و مثل همیشه کلی سوال در ذهنش داشت، اما پدر نبود که به سوالات او جواب بدهد. بچه ها همین‌طور،مشغول هنرنمایی بودند، که مادر با یک دیس میوه ی‌ بزرگ، که به زیبایی تزیین شده بود، وارد اتاق شد و آن را در سرجای مخصوص به خودش گذاشت، و از دیدن نتیجه‌ی کار بجه ها، حسابی لذت برد و خوشحال شد و  کلی از سلیقه‌ی آن ها، تعریف  و تقدیر کرد. جعبه های دستمال را هم درسرجای خودشان قرار دادو جا شمعی ها راهم شمع گذاری کرد. پدر از راه رسید و با دیدن صحنه‌ی زیبای اتاق پذیرایی، بسیار خوشحال شد و از خانواده تشکر کرد. برگزاری این میهمانی، برا ی پدر خیلی، اهمیت داشت، و دلش می‌خواست، که این میهمانی به نحو احسن و در کمال نظم و انظباط خاتمه پیداکند. برای همین همیشه روز میهمانی، دلشوره ‌داشت و این را همه می فهمیدند، وسعی می‌کردند، با  کمک همدیگر، از دلشوره پدر کم کنند ومراسم به خوبی برگزار شود.
پد، با انداختن نگاهی به ساعت تذکر داد، که وقت رسیدن میهمان ها است، و همه آماده شوند و به سر پست های خودشان بروند. بازکردن، در و خوشامدگویی به میهمان‌ها، وظیفه‌ی پوریا بود. پس لباسهای‌مخصوص، را پوشید و آماده شد. مادر، چای دم کرد و پریا استکان ها‌ی تمیز و براق را درسینی مسی زیبایی، گذاشت. با شنیده شدن صدای زنگ خانه، معلوم شد، که اولین میهمان تا چندلحظه‌ی دیگر وارد خانه می‌شود. پوریا در را باز کرد و سلام کرد. پدر، با  چهره‌ ای خندان، آقاکمال، که یکی از بهترین دوستانش بود، را به داخل خانه، دعوت کرد. پوریا در جلوی سالن ورودی منزل، منتظر آمدن بقیه‌ی میهمان‌ها شد. وظیفه‌ی بعدی پوریا، جفت کردن کفش های میهمانان و چیدن  آن‌ها درکنار هم، به طور مرتب و منظم بود. زمانی که تعداد میهمان‌ها بیشتر می‌شد، او باید سرعت عمل بیشتری از خودش نشان می داد، خیلی وقت‌ها با تحسین و آفرین گفتن، دوستان پدر همراه می‌شد که دراین لحظه قند، توی دلش آب می‌شد. همین تشویق‌ها، انرژی مضاعفی برای ادامه‌ی کاربه او  می‌داد. مرتب زنگ به صدا درمی‌آمد و میهمان ها وارد خانه می‌شدند، و در اتاق مخصوص می نشستند. مادر با سینی پراز استکان های کمرباریک و چای‌های خوش رنگ و بو، جلوی درب آشپزخانه منتظر پدر بود، تا آن‌ها را بگیرد و ببرد. پدربرای بردن چای به آشپزخانه آمد، و با دیدن آن همه سلیقه‌ی همسرش، لبخند رضایت آمیزی زد و آنهارا برای میهمان‌ها برد. پریا در آشپزخانه، به مادر کمک می‌کرد. صدای دلنواز صوت قران به گوش می رسید و سپس همهمه و حرف های مردانه، که درمورد مسایل مختلفی صحبت می‌کردند. دراین میان صدای به هم خوردن کارد و چنگال میوه خوری هم به گوش م‌رسید و گاهی هم بوی سیگار، به مشام می‌رسید و پوریا دوباره به یاد سوالاتش، درمورد سیگار، می افتاد. تا این که نقشه ای کشید. 
میهمانی، همان‌طورکه پدرمی‌خواست با آبرو و خیر و خوشی به پایان، رسید. پدر و پوریا، وسایل اتاق را به آشپزخانه منتقل کردند. و مادر و پریا، درآشپزخانه مشغول، شستن و جمع کردن ومرتب کردن، اتاق و آشپزخانه، شدند. بعداز،تمام شدن کارها، همه برای استراحت به اتاق هایشان رفتند. پوریا که دنبال فرصتی بود، تا نقشه‌ی خودش را عملی کند، وقتی، خلوت شدن آشپزخانه رادید، به آرامی، به آن‌جارفت، یکی  از سیگارها را برداشت و با به یادآوردن صحنه روشن کردن سیگار، توسط، میهمان‌ها کبرینی به آن زد. و آن رادرکنار لبش گذاشت و نفسش را بالا کشید و ناگهان، احساس خفگی کرد و دود سیگار در گلویش پیچید. به شدت، به سرفه افتاد، و ازبس که ترسیده بود، هول شد و کبریت،  دستش را سوزاند و برروی پایش افتاد و شلوارش را هم ،سوراخ کرد. پدر مادر، با صدای سرفه های شدید پوریا، سراسیمه به آشپزخانه آمدند. با چشمانی که از تعجب، گرد شده بود، او را نگاه می کردند. مادر، یک لیوان اب، به او داد تا سرفه اش بند آمد. وقتی انگشت سوخته و قرمز شده اش را دید، سریعا، با مقداری آرد روی آن را پوشانید. پدر که خیالش راحت شد، که مشکل خاصی نیست، با نگاهی غضبناک و خشمگین ازآشپزخانه بیرون رفت. مادر با تعجب از پوریا پرسید، این چه کاری بود تو کردی ؟ پوریا با بغضی که در گلویش بود، گفت مادر، من می‌خواستم، بدانم که سیگار چطور روشن می‌شود وچه فایده ای دارد وچرا بعضی از مردم سیگار می ‌کشند فکر می‌کردم، کار خوبی هست. مادر خیره خیره به او نگاه می کردوگفت: شما نه سال، بیشتر، نداری. نباید، هرکاری را که بزرگترها، انجام می دهند، انجام بدهی. ثانیا، اگر سوالی  داری باید بپرسیی راهنمایی بگیری، نه این‌که سرخود وبدون اجازه هرکاری راآزمایش ‌کنی. ناگهان چهره خشمگین پدر درجلویچشمان پوریا آمد و با ترس گفت: مادر، اشتباه کردم، اخر، نمی‌دانستم باید از چه کسی بپرسم پدر، از دست من خیلی عصبانی شده است. حالا من چه کارکنم؟ و زیر گریه زد. مادر، که دلش به رحم آمده بود، گفت :خدا را شکر،که به خیر گذشت و اتفاق بدی نیفتاد بیا برویم از پدر عذر خواهی کن و سوالاتت راهم از او بپرس. وباهم به اتاق رفتند. پدر که جلوی تلویزیون نشسته بود و تظاهر می کرد، دارد اخبار گوش می کند، اخمی برچهره داشت. مادر به پدر گفت: آقا رضا، اجازه می‌دهید، پوریا با شما صحبت کند؟ پدربا نگاه اخم آلودی رو به آن‌‌هاکردو گفت: آقاپوریا، شما بعداز آن همه کمک کردن و کارهای خوبی که امروز کردی، این آخر سری همه را خراب کردی. دیگر حرفی نمانده. مادر با اشاره سر به پوریا، به او فهماند که باید جلوتر برود و معذرت خواهی را شروع کند. پوریا با دست و پای لرزان و با شرمندگی، به سمت پدر رفت.  و بدون این که بتواند   سرش را بالا بیاورد به سختی شروع به صحبت کرد، پدرجان ببخشید، من اشتباه کردم خودم قبول دارم هر جریمه ای که بکنید قبول دارم. ولی خواهش می‌کنم مرا ببخشید. من متوجه اشتباهم شدم، باید قبل ازاین کار باید با شما ‌‌‌مشورت می‌کردم.
پدر که متوجه، پشیمانی و ترس زیاد پوریا شد و متوجه شد که او به اشتباهش، پی برده است، او را درآغوش گرفت و بوسید و گفت: حالا کاملن برایم توضیح بده که چرا به این کار دست زدی؟ واصلا چطوری همچین فکری به سرت زد؟ پوریا که از ترسش کم شده بود، جرات پیدا کرد که حرف‌هایش را بزند، و سوال‌هایش را بپرسد. پدرگفت: ببین پسرم شما هنوز، نه سال بیشتر نداری و باید کارهایی که در خور سن و موقعیت خودتان هست را انجام بدهید و اگرهم با مسئله جدیدی، برخورد میکنی که هیچ اطلاعاتی از آن نداری،  باید در موردش، تحقیق کنی، سوال کنی و با بزرگ‌ترها مشورت کنی و بعد کاری را انجام بدهی. کاش همان اول که داشتی سیگارها را می چیدی و سوال برایت پیش آمد، می پرسیدی وجواب را می‌شنیدی. پوریا گفت: بله فهمیدم. حالا می‌توانم سوالاتم را بپرسم؟ پدر گفت: بپرس. پوریا گفت: اگر سیگار،بد هست پس، چرا همه جا دیده می‌شود و به آسانی ودرهمه جا فروخته می‌شود؟ پدر گفت: خوب؛حالا خوب گوش کن. سیگار، محصولی هست، که برای کسانی که در کار تولید و خرید و فروش آن هستند سود زیادی، دارد. ولی برعکس برای مصرف کننده، کاملا مضر و خطرناک هست. ازجمله ضررهای کشیدن سیگار، این است که پس از مصرف سیگار، ریه های فرد مصرف کننده، به شدت آسیب می‌بیند و بیمار می شود، کم کم به بیماری خطرناک سرطان ریه، تبدیل می شود، که معمولا غیر قابل، درمان است و مرگ بیمار را در پی دارد.
ضرربعدی کشیدن سیگار، فاسد شدن و بد رنگ شدن دندان‌ها است و دهان مصرف کننده، به شدت، بوی بدی می گیرد، که باعث اذیت و آزار همراهان او می شود . یکی دیگر از مضرات سیگار،این است، که شخص پس از مدتی که سیگار می کشد، یک جور عادتی پیدا می کند، که باید مرتب آن را مصرف کند و دیگر قادر به ترک آن نیست، یعنی، اعتیاد پیدا می‌کند. مسئله‌ی بعدی، هزینه ی زیادی است که برای خرید سیگارخرج می شود و پولی که با زحمت فراوان به دست می آید، دود می‌شود و به هوا می رود. پوریا، ازشنیدن این حرف ها، سخت تعجب کرده بود، گفت: پدر من اصلا فکرنمی‌کردم، سیگار این همه ضررداشته باشد. پس، چرا این همه مردم سیگارمی‌کشند؟ پدرگفت: شاید، دلایل زیادی برای این کار داشته باشند. مثلا یکی از دلایل این است که بعضی افراد وقتی اعصابشان، به هم می‌ریزد و یامشکلی برایشان پیش می‌آید، به جای آن که مشکلشان را حل کنند، برای فراموشی موقت مسئله، به کشیدن سیگار روی می آورند، که بسیار ابلهانه است. چون آن‌ها باید مشکل راحل کنند نه که آن‌ را فراموش کنند.  گروه دیگری هم،هستند، که با دوستان بد همنشینی می کنند و وقتی که در جمع آدم‌های سیگاری قرارمی‌گیرند و دوستان به آن‌ها، سیگار تعارف می کنند، به‌خاطر حفظ دوستی اشان این کار اشتباه، را انجام می‌دهند و بعد دیگر آلوده می شوند فقط به خاطر همنشینی با دوستان بد آینده خودشان راخراب می‌کنند . مادر که درحال شنیدن گفتگوی پسر و پدربود، گفت: خوب، دیگر بس است. دیر وقت هست برویم بخوابیم. اما پوریا بازهم سوال داشت گفت: مادر اجازه بدهید پدر به سوال آخر من هم جواب بدهد. قول می‌دهم دیگر سوالی نپرسم مادر گفت: باشد آخرین سوالت راهم بپرس.
پوریا گفت: خوب پدرجان، شما که خودتان سیگاری نیستید، و می دانید، که کشیدن سیگار چقدر ضرردارد، پس چرا درمیهمانی دوستانه خودتان، برای میهمان‌ها، سیگار فراهم میکنید؟ پدر، ازشنیدن آخرین سوال پوریا، حسابی جاخورد و مادر هم، شوکه شد . مادر گفت: اتفاقا من همین مسئله را قبلن، با پدر،درمیان گذاشته بودم، اماپدر گفته بود که این یک رسمی هست که در همه‌‌ی خانه ها انجام می‌شود، ومن نمی‌توانم آن را نادیده بگیرم و باید از رسوم پیروی کنم هرچندکه، ازآن خوشم نیاید. پوریا گفت: ولی من یک پیشنهاد دارم. از دفعه بعد سیگار را در میهمانی نگذارید تا دوستانتان و بقیه مردم، یاد بگیرند در جمع سیگار نکشند. اگر هم شخصی، خیلی نیازمند کشیدن سیگار باشد او را به فضای باز مخصوص، هدایت کنید، تا در آن‌جا به تنهایی، سیگارش را بکشد. وشاید همین عمل، باعث بشود که دیگر،کسی در میهمانی ها، این درخواست را نداشته باشد. پدر، کمی فکر کرد وگفت: از بین بردن رسم های غلط  درجامعه، شجاعت می‌خواهد، چون ممکن است باانتقادهای زیادی مواجه شود. ولی حالا که نظرات شما را شنیدم، و بیشتر فکرکردم، باید شجاعانه، وارد عمل بشوم و این رسم غلط را حداقل در منزل خودم، ازبین ببرم.
و رو به پوریا کرد و گفت: آفرین پسرم، چقدر خوب، از مباحثه امشب وپرسیدن سوالاتت، درس گرفتی. مادر هم، قبلن، این نکته را به من تذکر داده بود. ولی من به‌خاطر رسم اشتباهی، که همه اجرا می‌کنند یک کار اشتباه را انجام می‌دهم. فقط به خاطر این که دوست دارم در میهمانی منزل من، به همه خوش بگذرد. مادر گفت: خوب حالا که همه ی ما به یک نظرواحد،رسیدیم، بهتر است که وارد عمل بشویم. آن شب خانواده با مباحثه ای دوستانه  به نتایج خوبی دست پیدا کردند.  پوریا، هم، جواب بیشتر سوال‌هایش را گرفت، البته سوالهای او هیچ‌وقت،تمام نمی‌شد.  ازآن پس، روزی که نوبت میهمانی پدر پوریا بود، دیگر کسی جاسیگاری و سیگاری دور اتاق پذیرایی نگذاشت.
                                                                                                                                                                                                                                                                   پایان