G-WBDM9N5NRK

ماجرای پریا و پوریا (شهربازی)

1- مهارت لباس پوشیدن

طبق قولی که پدرداده بود، قرار شد که آن روز،خانوادگی به شهربازی بروند. همه از صبح درتکاپو بودند.

 همگی کارهایشان را انجام دادند. مادر ساندویچ‌ها را آماده کرد، گوجه و خیار شور و کتلت‌های خوشمزه را درلای نان باگت پیچید.

 پریا هم درحال پوشیدن لباس‌ها و پوریا هم در حال پوشیدن کفش هایش بودند.

مادر باسبد وسایل به طرف درب خانه می‌رفت که چشمش به پوریا افتاد، نگاهی به کفشش کرد و گفت: پسرم، این کفش مناسب شهربازی نیست برو کفش‌های کتانی ات را بپوش تا بتوانی درآن جا راحت بازی کنی.

 پوریا نگاهش را به طرف جاکفشی انداخت و گفت: راستش را بخواهید من با کفشهای کتانی‌ام به مدرسه رفته بودم و با بچه ها فوتبال بازی کردیم به خاطر همین، آن‌ها را خیس و کثیف کردم و هنوز فرصت نکردم تمیزشان  کنم الان مجبورم با کفش های مهمانی هم به شهر بازی بیایم.

ما در نگاهی به او کرد و هیچ نگفت.

 

به شهربازی رسیدند. هر کدام از بچه‌ها دوست داشتند سوار یکی از وسایل بشوند. اولین وسیله ای که پدر پیشنهاد داد چرخ و فلک بزرگی بود که می توانستند خانوادگی از آن استفاده کنند.

همگی با شادی و هیجان، سوار چرخ و فلک شدند کمربندها را بستند و چرخ و فلک شروع به حرکت کرد. هرچقدر بیشتر می چرخید آدم‌ها و خانه‌ها کوچکتر و کوچکتر می شدند. این بازی خیلی هیجان داشت. بچه‌ها حسابی سرحال شده بودند.

 اما ناگهان دریکی از این چرخیدن‌ها، کفش پوریا از پایش درآمد ولیز خورد و متاسفانه  برسر یکی از مردمی که سوار چرخ و فلک بودند خورد. پوریا خیلی خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و لبش را به دندان گرفت. اما همه می‌خندیدند.

پس از ایستادن چرخ و فلک پوریا و پدرش از آن مرد بینوا معذرت خواهی کردند و ماجرا به پایان رسید.

 

بچه ها سوار قطار تونل وحشت شدند و داخل تونل رفتند همه جا تاریک بود. صداهای عجیب و غریب، نورهای جورو واجور، و ارواح سرگردان واسکلت‌ها و تعدادی اژدها به طرف آن‌ها می آمدند و بچه‌ها را می ترساندند. بچه ها به هرطرفی نیم خیز می شدند و داد و فریاد می‌زدند و هیجان تونل وحشت را بیشتر می‌کردند.

پس از مدتی که از تونل تاریک ، خارج شدند هنوز چشمشان به نور عادت نکرده بودکه  پریا، متوجه شد که یک لنگه کفشش نیست. بله براثر تکان هایی که درقطار خورده بود ند، کفش او از پایش درآمده و درتونل گم شده بود. از شدت ناراحتی نمی دانست بخندد و یاگریه کند.

پد رکه ناراحتی او را دید نگاه معنی داری به او کرد و گفت: فکر کنم دیگر خودت متوجه اشتباهت شده‌ای.

 مدتی به دنبال لنگه کفش گشتند ولی پیدا نشد که نشد و نتوانستند به بازی و گردش ادامه بدهند. پریا به برادرش دلداری داد و گفت: اشکالی ندارد دوباره یک کفش نومی‌خری و بازهم به شهربازی خواهیم آمد.

 سپس درگوشه ای از پارک نشستند و ناهار را خوردند و به خانه برگشتند.

پوریا حالا دیگر فهمیده بود که مهارت لباس پوشیدن، یعنی استفاده درست و به جا از کفش و لباس را باید یاد بگیرد و عمل کند.

و باید از کفش و لباس مخصوص در جاهای مخصوص خودش استفاده کند.

این خاطره در ذهن پوریا برای همیشه باقی ماند.

 بچه‌ها به نظر شما با لباس شنا می شود به کلاس رفت؟ و یا با کفش اسکی می توان کشتی گرفت؟

 پس بیشتر درمورد این مهارت فکر کنید و آن را خوب بیاموزید.

موفق باشید.

ماجراهای پریا و پوریا ادامه دارد.

 

2 دیدگاه دربارهٔ «ماجرای پریا و پوریا (شهربازی)»

  1. دوست عزیز، داستانتون خوب و آموزنده بود.اگرچه احساس کردم چند جا غلط املایی و نگارشی وجود دارد. ای کاش در مورد خجالت پوریا هم بیشتر توضیح می دادید. چون این احساس خجالت ممکن است در وجود پوریا بماند و باعث کاهش اعتماد به نفس او در بزرگسالی شود.

    1. سلام برشما دوست عزیز :
      ممنون که وقت گذاشتید و مطالعه کردید و ممنون که نکاتی را متذکر شدید.
      نکته تربیتی این قصه استفاده درست و بجا از وسایل و پوشاک بود .
      و همینطور کودک باید بیاموزد اگر کار غلطی انجام دهد احتمال این که باعث خجالت و شرمندگی او می شود زیاد است و باید کارهایش را بافکر و تدبر انجام دهد.
      باتشکر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *