قطره، بی خیال و سرگردان در فضا غلط می خورد و در آرامش خودش غرق شده بود. او نمی دانست که روزگار برای امروزش چه برنامه ای دارد؟ پس از مدتی پرواز، به آرامی برروی نیمکت، کهنه و شکسته و رها شده ای در حیاط خلوت مدرسه فرود آمد. نیمکت که از خیس شدن متنفر بود، لرزی کرد و زیرلب شروع به غر غرکرد و به ناچاری، منتظر خیس شدن ماند، اما دیگر قطره ای بررویش نریخت. ودوباره زبان، به گله و شکایت بازکرد: این همه آدم حسابی، دکتر، معلم، صنعتگر، معمار، مهندس، نویسنده و..تحویل جامعه دادم، این هم عاقبت من؟ چرا مردم اینقدر بیوفا هستند؟ همینطور که غرمیزد، قطره گفت: اوه، چه خبره این قدر، نق نق میکنی؟ چرا اینقدرناراحتی؟ نیمکت، متعجب شد و به دنبال صدا گشت. مدتها بود کسی به او توجه نکرده بود و صدایش را نشنیده بود. پس صدا از کجا بود؟ قطره دویاره پرسید، خوب بگو، حرف بزن، مثل این که خیلی دلت پر است؟
نیمکت گفت: تو دیگر چه کسی هستی ؟ ترا نمیبینم؟ تو کجایی؟ قطره گفت: من همان قطره آبی هستم که بررویت چکیدم و باعث ناراحتی ات شدم. ببخشید، من با اراده خودم اینجا نیامدم ونمیخواستم تو را ناراحت کنم، در ثانی من معمولا هرجا که مینشینم همه خوشحال می شوند. پس چرا تو اینقدر ناراحت شدی؟ نیمکت به حرف آمد و گفت: من قبل از این که به این شکل در بیایم همنشین آب دوست دار او بودم ولی بعداز این سرنوشت، ازهمه، بیزار و خسته هستم. چون فکر میکنم هیچ کسی مرا دوست ندارد. چه خوب که تو حرف مرا میفهمی. من همیشه در حال زندگی کردن در جاهای شلوغ و پر سر و صدا بوده ام ولی الان خیلی تنها شده ام.