G-WBDM9N5NRK

نیمکت

نیمکت

قطره، بی خیال و سرگردان در فضا غلط می خورد و در آرامش خودش غرق شده بود. او نمی دانست که روزگار برای امروزش چه برنامه ای دارد؟ پس از مدتی پرواز، به آرامی برروی نیمکت، کهنه و شکسته و رها شده ای در حیاط خلوت مدرسه فرود آمد. نیمکت که از خیس شدن متنفر بود، لرزی کرد و زیرلب شروع به غر غرکرد و به ناچاری، منتظر خیس شدن ماند، اما دیگر قطره ای بررویش نریخت. ودوباره زبان، به گله و شکایت بازکرد: این همه آدم حسابی، دکتر، معلم، صنعتگر، معمار، مهندس، نویسنده و..تحویل جامعه دادم، این هم عاقبت من؟ چرا مردم این‌قدر بی‌وفا هستند؟ همین‌طور که غرمی‌زد، قطره گفت: اوه، چه خبره این‌ قدر، نق نق می‌کنی؟ چرا این‌قدرناراحتی؟ نیمکت، متعجب شد و به دنبال صدا گشت. مدت‌ها بود کسی به او توجه نکرده بود و صدایش را نشنیده بود. پس صدا از کجا بود؟  قطره دویاره پرسید، خوب بگو، حرف بزن، مثل این که خیلی دلت پر است؟
نیمکت گفت: تو دیگر چه کسی هستی ؟ ترا نمی‌بینم؟ تو کجایی؟ قطره گفت: من همان قطره آبی هستم که بررویت چکیدم و باعث ناراحتی ات شدم. ببخشید، من با اراده خودم این‌جا نیامدم ونمی‌خواستم تو را ناراحت کنم، در ثانی من معمولا هرجا که می‌نشینم همه خوشحال می شوند. پس چرا تو این‌قدر ناراحت شدی؟ نیمکت به حرف آمد و گفت: من قبل از این که به این شکل در بیایم هم‌نشین آب  دوست دار او بودم ولی بعداز این سرنوشت، ازهمه، بیزار و خسته هستم. چون فکر می‌کنم هیچ کسی مرا دوست ندارد. چه خوب که تو حرف مرا میفهمی. من همیشه در حال زندگی کردن در جاهای شلوغ و پر سر و صدا بوده ام ولی الان خیلی تنها شده ام.
 از تنهایی خسته هستم. واقعا، حق من نبود که پس از سالیان درازی که به مردم خدمت کردم دراین گوشه تنها و منزوی بمانم. زمانی که زیبا و نو بودم بچه ها برروی من ساعت ها می‌نشستند و علم و اخلاق یاد می‌گرفتند. شاید باور نکنی، زمانی که معلم‌ها تدریس می کردند و بچه ها یاد می گرفتند و به خوبی، دانسته هایشان را ارائه می دادند، من از خوشحالی دلم می‎خواست فریاد بزنم و این شادی رابه همه خبر بدهم و با دیگران به اشتراک بگذارم. گرچه، هر از گاهی مورد بی مهری آنان قرار گرفته ام و بچه ها  برروی من، خطهای عمیقی کشیدند و گاهی پایه هایم را شکستند و لگد هایی نثارم کردند. روزهای اول، از این بی مهری آن‌ها ناراحت و دل‌گیر می شدم، ولی بعدها فهمیدم که کودکی که، برروی من خطی می اندازند، تقصیر خودش نیست، حتما، کسی برروی جسم و روح او خطی انداخته است، و او به‌ خاطر خالی شدن از کینه‌ی دیگران، خشمش را برمن فرود آورده است. حتی گاهی دانش آموزان کوچک تر، برروی من ادرار کرده اند و گاهی از شدت فشار عصبی که برآنان وارد شده برروی من استفراغ هم کرده اند. ولی من هیچ وقت اعتراضی نکردم. البته که دانش آموزانی هم بودند که بدون مشکل و اذیت برروی من نشستند و فقط به درس و علم و پیشرفت فکر کردند و موفق هم شدند. روزهای جمعه، ازتنهایی حوصله ام سر می‌رفت ولی امید به باز شدن مدرسه در روز شنبه، این تنهایی را برای من راحت تر می‌کرد. تابستان‌ها معمولا تنها بودم. بابای مدرسه، مرا تمیز می‌کرد و با قلم مویی، رنگ تازه ای بربدنم  می‌زد، که حال خوشی را نصیبم می‌کرد. در آن موقع،  به امید دیدن بچه ها روزها را سپری می‌کردم . اما مدتی است با خریدن نیمکت‌های نو و جدید، مرا به این گوشه پرتاب کرده اند. آخر من از تنهایی و بی مصرفی متنفرهستم. ولی هیچ کسی از درد دل من خبر ندارد. چه خوب شد تو آمدی. احساس سبکی می‌کنم که با تو حرف زدم.  قطره که تا آن لحظه، خوب به حرفهای نمیکت گوش کرده بود، به حرف آمد و گفت:  می‌دانی تو یکی از خوشبخت ترین درخت ها یا بهتر بگویم چوب های  دنیا هستی.  نیمکت، با تعجب گفت: من الان این همه غصه هایم رابرای تو گفتم، حالا تو می‌گویی من خوشبختم ؟!.
قطره گفت: بله دقیقا، من کاملا درست می‌گویم. ناشکری نکن. تو با گذران عمرت توانسته ای برای مرم دنیا مفید واقع شوی و ثمره کارت هم، خیلی با ارزش است. توخدمت بزرگی به بچه ها کرده ای، هم اجازه دادی بررویت بنشینند و حتی با انداختن خط و خش برای خودشان آدم حسابی بشوند وحالا هم که پیر و فرسوده شده ای دوباره به طبیعت برمی‌گردی و بازهم در جای دیگری به شکوفا شدن درخت های دیگر، به چرخه طبیعت، کمک خواهی کرد. فکرکن، اگر نیمکت نشده بودی و مثلا، ازچوب تو به عنوان ذغال قلیان استفاده می‌شد، چندین نفر را به بیماری های ریوی کشانیده بودی؟ آیا این سرنوشت بهتر است یا سرنوشت الان تو؟
نیمکت، که باشنیدن این حرف‌ها تلنگری خورده بود، به فکر فرو رفت و  گفت: راست می‌گویی، چرا تابه حال خودم به این مسئله فکر نکرده بودم.  واقعا از این که تبدیل به ذغال می شدم احساس بدی کردم. هیچ‌وقت دلم نمی خواهد و جودم باعث بیماری یا بدبختی مردم باشد. چه خوب شد که تو روی من فرود آمدی و مرا از رسالتم، بهتر آگاه کردی. خوشحالم که در زمان حیاتم توانستم به جهان خدمت کنم و… نیمکت که شنونده خوبی پیدا کرده بود هنوز داشت حرف می‌زد، اما قطره دیگر جذب چوب شده بود و جوابی نداد. نیمکت آن روز خوشحال تر از همیشه بود. دیگر از آن حیاط خلوت و باریدن باران ناراحت نبود. او منتظر بود تا دوباره به چرخه طبیعت برگردد و باعث رشد گیاهان جدید بشود.  
                                                                                                                                پایان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *