در روزگارانی نه خیلی دور، دریک کاخ بزرگ و اشرافی خانواده پادشاه زندگی می کردند. خداوند به پادشاه و همسرش، یک دختر زیبا هدیه داده بود که پرنسس صدایش می کردند. پرنسس درخانواده سلطنتی، بزرگ و بزرگتر می شد و از بس که هرچیزی خواسته بود برایش محیا کرده بودند، دیگر هیچ چیزی راضیش نمی کرد و همه اش دنبال چیزهای عجیب و غریب بود. تمام چیزهایی که داشتن آن برای دیگران رویا و آرزو بود را، او داشت.
او برای خودش باغ وحش شخصی، باغ میوه شخصی داشت، دراین باغ، از هرنوع میوه ای که می خواست وجود داشت. مرغ داری و دامداری مخصوص داشت. باغچه های مخصوص به خودش داشت که هرگلی را که دوست داشت درآن می کاشتند. رودخانه ای مخصوص قایق رانی خودش داشت. ومزرعه تمساحهایش درکنار رودخانه ساخته شده بود.
هرچه بزرگتر می شد، تنبل تر و خودخواه تر می شد. برای همین هیچ کسی اورا دوست نداشت و با او ارتباط برقرار نمی کرد.
ملکه مادر، چندین بار به او گفته بود که درست است، تونیازی به کار نداری ولی بیکاری برای آدم ها خیلی مضر است و بالاخره آدم از بیکاری وبی مصرف بودن، خسته می شود. و می گفت: بهتر است یک کاری یاد بگیری، مثل شیرینی پزی و خیاطی یا گلدوزی یا هرکاری که وقت هایت را به خوبی پرکند. اما او تنبل تر از این حرفها بود و به این نصیحت ها گوش نمی داد. تمام وقتش را درگشت و گذار درباغ و باغچه و باغ و حش و استخر باغ می گذراند.
وهرروز هم به خاطر این که بیکاربود فکرهای جدید و عجیب و غریب می کرد و دستور جدید ی صادر می کرد.
دریکی از روزها که به میهمانی اشرافی دعوت شده بود، به سراغ کمد لباسهایش رفت. همه لباسهایش را بیرون آورد . هی پوشید و هی درآورد. همه ی آن ها برایش تکراری بودند. به خاطر همین به میهمانی نرفت. نشست و با خودش فکر کرد که باید یک لباس خاص برای خودم تهیه کنم، که تا بحال هیچ کسی نظیر آن را نپوشیده باشد. سه ماه به تاریخ تولدش مانده بود با خودش فکر کرد بهتراست برای آن روز خاص، لباس خاصی آماده کنم تا درجشن تولدم بدرخشم.
بعد از کلی فکرکردن از پدرش خواست که گروه مشاوران وخدمتکاران را خبر کند، تا دستور ات لازم را به آن ها بدهد. پدرگفت: خوب اول به من بگو می خواهی چه کاری انجام بدهی؟ اما پرنسس قبول نکرد و گفت: اول باید با مشاوران و خدمتکاران درمیان بگذارم و بعد نتیجه را به شما خواهم گفت.
Muchas gracias. ?Como puedo iniciar sesion?