G-WBDM9N5NRK

پروانه

پروانه

قطره، بی خیال وسربه هوا، برروی ابر سواری می‌کرد و به این طرف و آن‌طرف می‌رفت وازآن بالا به زمین نگاه می‌کرد.منتظر گریه ابر بود که با اشک های او تغییر مکان بدهد. ابرگریه اش گرفت و شروع به باریدن کرد و قطره، به طرف زمین رهسپارشد.
نمی دانست که امروز کجا فرود می‌آید. تا اینکه با یک جسم نرم برخورد کرد. خوب که دقت کرد، فهمید که روی بال پروانه  زیبایی فرود آمده است. پروانه توی لاک خودش بود و تکانی نمی‌خورد. هاج و واج بود و بدون تحرک همه جارا نگاه می‌کرد. قطره پرسید، چرا بال نمی‌زنی و پرواز نمی کنی؟ پروانه گفت: تو چه کسی هستی؟ خدایی؟ قطره قاه قاه خندید و گفت: نه بابا من قطره هستم . من هم یکی از آفریده های خدا هستم . پروانه گفت: من تازه ازپیله بیرون آمده ام ونمی‌دانم که نقشم دراین عالم چیست وچه کاری باید انجام بدهم؟ قطره گفت: خوب تو هم باید مثل بقیه پروانه ها پرواز کنی و به جاهای دور سربزنی. پروانه گفت: خوب که چه ؟  این کار چه سودی برای  من دارد؟ قطره گفت: وقتی امتحان کنی متوجه سود آن هم خواهی شد. اما پروانه قانع نشده بود. وپرسید اصلا تو که هستی و چه سودی داری؟ قطره گفت: من هم دراین دنیای پهناور مامور شدم تا به زمین بیایم و تشنگی دانه یا ذره ای را برطرف کنم ولی نمی دانم چرا برروی بال تو فرود آمدم. ولی این را می‌دانم که هیچ کار خدا بدون حکمت نیست. پروانه گفت: شاید تو برای کمک به پیداکردن رسالت من به این نقطه، آورده شده ای.  قطره گفت: شاید. نمی‌دانم . پروانه گفت: بامن پرواز کن و راه را نشانم بده و قطره قبول کرد.
درحیاط بهزیستی، کودکان بی سرپرست، ناامیدانه مشغول گذران وقتشان بودند وهمه آ ن ها منتظر پدرو مادری بودند که هیچ وقت ندیده بودند. وچه انتظار پوچی. همه چهره ها افسرده و غم‌زده بود و به دنبال شادی و نشاطی گمشده در این جهان پهناور می‌گشتند. بااین که درحیاط تاب و سرسره و توپ وطناب برای بازی مهیا بود ولی هیچ کسی حوصله بازی کردن نداشت.
قطره برروی بال پروانه نشست و پروانه آن‌قدر بال زد و همراه باد به این سو و آن سو پرواز کرد، تا بالاخره به حیاط بهزیستی رسید. پروانه برروی گلی نشست. چندین بار بالهایش را تکان داد تا خستگی بالهایش بیرون برود. پسرک که کنار باغچه نشسته بود با دیدن و تکان خوردن بالهای بزرگ و زیبا و رنگارنگ، پروانه به هیجان آمد و خواست که اورا بگیرد اما پروانه پرید و روی گل بعدی نشست و پسرک هم به دنبالش رفت. بقیه بچه هاهم که متوجه پروانه شده بودند به دنبال او می دویدند و درهمین حال بود که غنچه لب بچه ها باز شد و صدای خنده وشادی انها در فضای حیاط پیچید.
قطره به پروانه گفت: حالا فهمیدی شاید رسالت تو همین باشد که به کنار بچه های یتیم بیایی و برای دقایقی گل خنده رابرلبان آن ها بکاری.  پروانه که ازخنده بچه ها غرق در شادی شده بود، تا چند روز بعد هم در آن‌جا  ماند و با صدای قهقه بچه ها سیراب شد و درهمان جا تخم ریزی کرد وده ها پروانه دیگر را به بچه های بهزیستی هدیه کرد. قطره هم برروی یک گلبرگ تشنه فرود آمد و رسالتش را به پایان رسانید.
                                                                                                                                          پایان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *