قطره، بی خیال وسربه هوا، برروی ابر سواری میکرد و به این طرف و آنطرف میرفت وازآن بالا به زمین نگاه میکرد.منتظر گریه ابر بود که با اشک های او تغییر مکان بدهد. ابرگریه اش گرفت و شروع به باریدن کرد و قطره، به طرف زمین رهسپارشد.
نمی دانست که امروز کجا فرود میآید. تا اینکه با یک جسم نرم برخورد کرد. خوب که دقت کرد، فهمید که روی بال پروانه زیبایی فرود آمده است. پروانه توی لاک خودش بود و تکانی نمیخورد. هاج و واج بود و بدون تحرک همه جارا نگاه میکرد. قطره پرسید، چرا بال نمیزنی و پرواز نمی کنی؟ پروانه گفت: تو چه کسی هستی؟ خدایی؟ قطره قاه قاه خندید و گفت: نه بابا من قطره هستم . من هم یکی از آفریده های خدا هستم . پروانه گفت: من تازه ازپیله بیرون آمده ام ونمیدانم که نقشم دراین عالم چیست وچه کاری باید انجام بدهم؟ قطره گفت: خوب تو هم باید مثل بقیه پروانه ها پرواز کنی و به جاهای دور سربزنی. پروانه گفت: خوب که چه ؟ این کار چه سودی برای من دارد؟ قطره گفت: وقتی امتحان کنی متوجه سود آن هم خواهی شد. اما پروانه قانع نشده بود. وپرسید اصلا تو که هستی و چه سودی داری؟ قطره گفت: من هم دراین دنیای پهناور مامور شدم تا به زمین بیایم و تشنگی دانه یا ذره ای را برطرف کنم ولی نمی دانم چرا برروی بال تو فرود آمدم. ولی این را میدانم که هیچ کار خدا بدون حکمت نیست. پروانه گفت: شاید تو برای کمک به پیداکردن رسالت من به این نقطه، آورده شده ای. قطره گفت: شاید. نمیدانم . پروانه گفت: بامن پرواز کن و راه را نشانم بده و قطره قبول کرد.