یکی از روزهای گرم و طولانی تابستان بود، از آن روزهایی که انگار ساعت متوقف شده و روز طولانی خیال تمام شدن نداشت. مادر مهربان پریا و پوریا، برای هرروز بچه ها، یک برنامهی آموزشی، تفریحی داشت. آن روز را هم برنامه پیاده روی درنظر گرفته بود. وقتی پیشنهادش را مطرح کرد پریا و پوریا از شدت خوشحالی فریادی کشیدند و رفتند، تا آماده شوند. در محلهی آنها میدان بزرگی بود که گل ها و درختان زیبایی داشت، درتابستان ها فواره های آب را باز می کردند و نسیم ملایمی به وجود میآمد و هوا را خنک می کرد و صدای زیبای شرشر آب همه جا را پرمیکرد. برای همین عصرهای تابستان این محل خیلی شلوغ بود. جذابیت دیگر این پیاده روی برای بچهها مسیری بود، که از خانه تا میدان باید طی می شد، چرا که پرازمغازه های متنوع و شیک و دیدنی بود. بچهها با ذوق و شوق و به سرعت آماده شدند.