G-WBDM9N5NRK

قصه های پریا و پوریا

یکی از روزهای گرم و طولانی تابستان بود، از آن روزهایی که انگار ساعت متوقف شده و روز طولانی خیال تمام شدن نداشت. مادر مهربان پریا و پوریا، برای هرروز بچه ها، یک برنامه‌ی آموزشی، تفریحی داشت. آن روز را هم برنامه پیاده روی درنظر گرفته بود. وقتی پیشنهادش را مطرح کرد پریا و پوریا از شدت خوشحالی فریادی کشیدند و رفتند، تا  آماده شوند. در محله‌ی آن‌ها میدان بزرگی بود که گل ها و درختان زیبایی داشت، درتابستان ها فواره های آب را باز می کردند و نسیم ملایمی به وجود می‌آمد و هوا  را خنک می کرد و صدای زیبای شرشر آب همه جا را پرمی‌کرد. برای همین عصرهای تابستان این محل خیلی شلوغ بود. جذابیت دیگر این پیاده روی برای بچه‌ها مسیری بود، که از خانه تا میدان باید طی می شد، چرا که پرازمغازه های متنوع و شیک و دیدنی بود. بچه‌ها با ذوق و شوق و به سرعت آماده شدند.
با خوشحالی بسیار به راه افتادند. مقداری که راه رفتند، مادرشان به سمت مغازه‌‌ی محمود آقا، همسایه و کاسب خوب محله، رفت. مادر، ازمدتی پیش ،به محمود آقا سفارش یک ظرف میوه خوری داده و می‌خواست آن را  پیگیری کند. دراین مغازه، غیر از ظرف و ظروف، اجناس بسیاری، ازجمله اسباب بازی، اجناس کادویی، گلدان، ساعت و …‌.وجود داشت. مادر به داخل مغازه رفت، پریا و پوریا پشت ویترین ایستاده بودند. همان‌طورکه همه چیز را بررسی می‌کردند پوریا با دقت ماشین‌ها رابررسی کرد.  و ناگهان، چشم پریا به  عروسک زیبا و بزرگی که در وسط ویترین  خودنمایی می کرد، افتاد، وای چه چشمان زیبایی داشت، چشمانی به رنگ آبی آسمانی، موهای فرفری طلایی و لباس صورتی از جنس تور به تنش بود و کفش های سفید و قشنگی به پایش داشت. انگارعروسک با پریا حرف می‌زد پریا می‌شنید، می‌گفت: من دوست دارم برای تو باشم. در خیالش، عروسک را بغل کرده بود و برایش قصه می‌گفت، که متوجه شد، عروسک، شبیه، یکی از،شخصیت‌های کارتونی درتلویزیون ، به نام  امیلی هست. پس شروع به صحبت با امیلی کرد.                                                                                                                                                                                                                                                                            ا                                                                                                           
پریا، درحال و هوای خودش غرق بود، اصلا، یادش رفته بود که کجاست، که پوریا صدازد، پریا چرا جواب نمیدهی؟  زود باش می‌خواهیم برویم. پریا ازحال و هوای خوبش، بیرون آمد، مادرمنتظر او ایستاده بود. مادر را صدا زد و گفت: مادر، مادر، این عروسک را ببین، مادرجلوتر آمد و عروسک را نگاه  کرد و گفت: خوب منظورت چیست؟ پریا گفت: مادر جان؛ من تا حالا، عروسکی به این بزرگی نداشتم و خواهری که با او حرف بزنم و برایش قصه، تعریف کنم، هم نداشته‌ام می‌شود، صاحب این عروسک بشوم؟ تازه اسم هم برایش، گذاشته ام، اسمش، امیلی هست. مادر، خنده ای کرد و گفت: به این سرعت اسم هم برایش گذاشتی؟ مادر نگاهی به قیمت روی جعبه عروسک انداخت، وگفت: دخترم؛ قیمت این عروسک، خیلی زیاد هست و درحال حاضر،در توان مالی ما نیست که بتوانیم آن را بخریم، حالا بیا برویم.
 پیاده روی آن روز، اصلا، برای پریا لذت‌بخش نبود و فقط به امیلی فکرمی‌کرد. از آن روز به بعد، پریا، مرتب به مادرش گوشزد می‌کرد، که امیلی را خیلی دوست دارد و حاضر است برای به دست آوردنش، هرکاری بکند. پوریا که ناراحتی خواهرش را دید، دنبال راه چاره‌ای گشت تا خواهرش را خوشحال کند و فکری به ذهنش رسید. نزد پریا رفت و  گفت:  من یک فکری دارم، بیا قلک هایمان را بشکنیم و با پولی که هردوتایی جمع کرده ایم، امیلی را بخریم. پریا از مهربانی برادرش خیلی خوشحال شد و گفت: فکر خوبی هست، اما باید ازپدر و مادر اجازه بگبریم، معلوم نیست که آیا مبلغی که جمع کرده ایم، کافی باشد بانه؟ هردو پیش مادر، رفتند و  موضوع  قلک، را مطرح کردند.
مادرگفت: باید با پدر هم، در این مورد صحبت کنم. از آن روز به بعد، کارپریا و پوریا این شده بود که هرروز باهم به پشت ویترین مغازه بروند و دردل دعا کنند که تا قبل ازجور شدن پول خرید عروسک، بچه دیگری آنرا نخرد و همیشه نگران بودند. یک روز که، پریا برای داشتن امیلی، خیلی بی قراری می‌کرد، مادر گفت: که با پدرش در مورد خریدن عروسک، صحبت کرده است و پدر گفته که، نیازی به شکستن قلک، نیست، اگر پریا و پوریا درانجام کارهای خانه بیشتر به مادرکمک کنند، و هر روز  به طور مرتب، یک کتاب بخوانند و اتاقشان را مرتب نگه دارند، می‌توانیم به عنوان تشکر و جایزه، عروسک را بخریم. پریا از شنیدن تصمیم پدر و مادرش خیلی خوشحال شد و گفت: زود باش مادر، زود باش هرکاری داری بگو؛ من آماده ام .
آن روز پریا و پوریا، به تمام کارهایی که پدر گفته بود عمل کردند و شب برای پدر تعریف کردند. پدر هم بوسه ای برروی آن دو، زد و آن‌ها را تشویق کرد که به انجام کارها‌ی خوبشان  ادامه دهند. اما شب که پریا برای خوابیدن به رختخواب رفت، ناگهان با خودش فکر کرد، اگر یک نفر دیگر امیلی را زودتر ازآن ها بخرد چه ؟ نه، خدای من، چه کابوس وحشتناکی، اگرفردا به مغازه برود و امیلی نباشد چه کارکند؟ با این افکار بد کم کم به خواب رفت .
عروسک
چند روزی گذشت، حالا دیگر پریا و پوریا، در بیشتر کارها، ازجمله، پهن کردن سفره، چیدن آن و شستن ظرف‌ها، تمیز کردن خانه و مرتب کردن اتاق و …حسابی به مادر کمک می کردند و در این مدت کلی کارهای جدید هم یادگرفتند. پریا هنوز هم، نگران فروخته شدن، عروسک بود. دوباره دیشب کابوسی دیدکه عروسک پشت ویترین نبود. وصبح با ناراحتی از خواب بیدارشد.
آن روز صبح، دوباره پریا با پوریا به مغازه‌ی آقای محمودی رفتند، که مطمئن بشوند که امیلی سرجای خودش باشد، وقتی که به آن جا رسیدند، خیالشان، راحت شد، چون امیلی هنوز، آن جا بود و به بچه ها لبخندمی‌زد. همین‌طورکه درحال رصد کردن اجناس بودند، ناگهان دستی به داخل ویترین آمد و عروسک از پشت ویترین برداشته شد، پریا ازدیدن این صحنه حسابی جا خورد و با ناراحتی، سراسیمه به داخل مغازه رفت و گفت: آقای محمودی ،آقای محمودی، سلام، چرا عروسک را برداشتید؟ این عروسک مال من هست،  اسمش هم امیلی هست.
آقای محمودی که بدجوری  تعجب کرده بودو خنده اش گرفته بود، گفت: دخترم سلام، من عروسک را برداشتم چون آن را فروختم، امروز ، هم مشتری که به تازگی صاحب آن شده است، می‌آید و آن‌را می‌برد و من  به جای آن، یک عروسک دیگر می‌گذارم. پوریا هم ازشنیدن این حرف، غصه دارشد و خواهرش را دل‌داری داد.
پریا با ناراحتی و گلوی بغض کرده، گفت: نه، امیلی مال من هست، آخر  من چند وقت است که برای به دست آوردن آن درحال تلاش کردن هستم و… داشت گریه‌ا‌ش می‌گرفت که، ناگهان، دستی به پشتش خورد و صدایی گفت: پریا دخترم، تو چرا به این زودی، به مغازه آمدی؟ پریا تا مادر رادید، زیر گریه زد و گفت: مادر دیدی، دیدی دیر آمدیم و یک نفر دیگر، پریا را خریده است. مادر نگاهی به آن دو انداخت و با خون‌سردی کامل، به فروشنده گفت: لطفا امیلی را به صاحبش، بدهید. فروشنده هم، با لبخندی برلب،  امیلی را به پریا داد. پریا که حسابی جاخورده بود‌، و باورش نمی‌شد، که صاحب امیلی شده باشد، از خوشحالی نمی دانست، که بخندد یا گریه کند. هاج و واج مانده بود. جعبه راگرفت و به عروسک داخل آن زل زد. مادر مبلغ عروسک، را به آقای محمودی داد و گفت: ظرف میوه خوری را ماه بعد می‌برم و تشکر کردو دست بچه‌ها راگرفت و از مغازه بیرون رفتند. این لحظه قشنگ ترین لحظه‌ی زنگی پریا بود، که بعداز انجام کلی کارهای خوب و صبر کردن، به بهترین جایزه‌ی دنیا رسیده بود. از آن به بعد پریا و پوریا، هم‌چنان به پدرو مادرشان، کمک می‌کردند و هر روز کارهای بهتری انجام می‌دادند. دیگر، هیچ‌کس پریا را تنها ندید و همه جا با خواهرش امیلی هم‌راه یکدیگر بودند.
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                  پایان