پیتر با پدربزرگش در خانه ی زیبای خودشان، درشهری دورزندگی می کرد. پدر و مادرش اکثراوقات در ماموریت بودن و دو سه ماهی یکبار به آنها سر می زدند. پدربزرگ او خیلی مهربان بود و همیشه خاطرات زیبایی را برایش تعریف میکرد پیتر هم با علاقه آنها را گوش میکرد و از آنها درس می گرفت. پدربزرگ به کتاب و خواندن آن بسیار علاقه مند بود. اما به تازگی، چشمانش ضعیف شده بود و بدون عینک نمی توانست جایی را ببیند برای همین دوتا عینک داشت، که اگر احتمالا، یکی از آنها گم میشد یا می شکست از دیگری استفاده کند. پیتر هم به مطالعه علاقه مند بود و همراه پدربزرگ کتاب می خواند. یکی از روزها که احساس کرد که موقع خواندن کتاب کلمات را درست نمی بیند پس به سراغ عینک مطالعه پدربزرگ رفت و آن را به چشمش زد. اول همه چیز را تار می دید اما بعد متوجه شد که چقدر کلمات واضح تر و درشت تر شده اند پس از عینک و از کاربرد آن خوشش آمد و کمی آن را بالا و پایین کرد و نگاه عمیقی به دسته ها و قاب و شیشه عینک انداخت. با خودش فکر کرد کاش میتوانست عینکی بسازد که کار خارق العاده ای انجام دهد، مثلاً بتواند دنیا را زیباتر ببیند یا اینکه بدیها در آن دیده نشوند و با… با این افکار و در حالی که کتاب میخواند درافکارش غوطه ورشد.
شهر عجیب بود خانه ها شبیه عینک بودند. پنجره ها بیضی شکل و عینکی بودند. در حال قدم زدن درخیابان قدم بود که چشمش به چراغهای راهنمایی افتاد، چراغ راهنمایی هم شبیه عینک بود و به جای اینکه شیشه هایش، دایره باشند به شکل بیضی ساخته شده بود. همه چیز عجیب شده بود. درهمین افکار بود که احساس گرسنگی کرد به طرف رستورانی رفت که غذا یی بخورد. از درب رستوران که وارد شد مشاهده کرد که همه عینک دارند. یکی ازپیشخدمتها، جلو آمد و گفت: سلام به رستوران ما خوش آمدید ولی متاسفانه، شما بدون عینک اجازه ورود به این رستوران را ندارید و باید عینک به چشم بزنید. پیترگفت: من که چشمانم ضعیف نیست و احتیاجی به عینک ندارم. او پاسخ داد: اینجا همه مردم عینک می زنند حتی اگر چشملنشان ضعیف نباشدو باید عینکی را که ما می گوییم بزنید.ما خودمان به شما یک عینک میدهیم و یکی از عینکهایی راکه درسینی برروی دستش داشت و به رنگ نارنجی بود به او داد. وقی آن را به چشمش زد همه جا را نارنجی میدید. وارد سالن شد میزها و صندلی ها همه شبیه عینک بودند. پشت میزی نشست خیلی تعجب کرده بود، بعضی آدمها سه چشم داشتند. بعضی چهار چشم داشتند. بعضی آدمها یک چشم داشتند. چرا مردم این شکلی شده بودند؟ گارسون که خودش هم عینک بدون شیشه به چشمش داشت، به سر میز پیتر آمد ومنوی غذا را در اختیارش گذاشت تمام عکسهای داخل منو هم درقاب های عینکی ترسیم شده بود. پیتر با تردید و تعجب از داخل فرم یکی از عینکها غذایش را سفارش داد.پس از مدتی، پیشخدمت غذایش را برایش آورد. بشقاب هم شبیه عینک بود قاشق هم عینکی بود، دسته بلندی داشت و صفحه اش مانند عینک بیضی بود. خلاصه هر جا که نگاه می کرد همه عینکی بودند