شبی طولانی که عقربههای ساعت درجا میزنند وهیچ حرکتی نمیکنند.
غروب شد و شب شد. ولی چرا صبح نمیشود؟
این شبها آنقدر طولانی ست که نمیتوانم بخوابم
کلافه هستم
سردرگم هستم
دل توی دلم نیست. انگاری در دلم رخت میشویند
هی دلم پیچ میخورد و حالم را به هم میزند
نمیدانم این بیقراری از کجا سرچشمه گرفته
بغض رنج آوری بیخ گلویم نشسته
بیخود اشکم سرازیر میشود
به گذشته فکر میکنم گذشته ای که دوستش ندارم
ولی آمد و رفت
زندگی من شده حسرت از دست دادن عمرو جوانی
آه و افسووس سراسر وجودم را گرفته ولی این کارها هیچ فایدهای ندارد
باید بر روی همه اینها خط بطلان بکشم و همه آنها را فراموش کنم
ای کاش برمیگشتم به همان دوران کودکی و نوجوانی وطرحی نو بربوم زندگیام نقاشی میکردم
آسمانش را آبی و دریایش را آبی ترمیکشیدم
اما مگر ممکن است؟
دیگرکه به گذشته باز نخواهم گشت
پس فقط یک راه باقی میماند و بس
چشمهایم را به گذشته ببندم
و چشمهایی جدید برآینده و حال باز کنم و آنها را بشویم و جور دیگری دنیا را نظاره کنم
شاید اینگونه مرهمی براین بی قراری پیدا کنم. خرداد 1400
برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.