G-WBDM9N5NRK

شب وصال

 

درشب زیبای مهتابی،  فضای خانه برایش غیر قابل تحمل شده و احساس نفس تنگی می‌کرد. سه ماه ازتنها شدنش می‌گذشت. سه ماهی که به اندازه صدسال گذشته بود. رفتن بتی درهای غم و غصه را به رویش گشوده بود. غصه خوردن‌های طولانی و متوالی، امانش را بریده بود. اما امشب حال خاصی داشت. حالی غریب که با بقیه  لحظه ها متفاوت بود. دلیلش را نمی فهمید. بیشتر از همیشه دل‌تنگ بتی شده بود و به یاد لحظه‌های عاشقانه‌ای که با او سپری کرده بود افتاد. می‌دانست اگر درخانه بماند دوباره باید با سیلابی از اشک مواجه شود دویاره نفسش بگیرد و فشار قلبش رابیشتر کند. پس تصمیمی گرفت. به سختی از روی مبل رنگ و رفته زیتونی رنگ، بلند شد . خواست خودش را درآینه نگاه کند ولی نه اول باید کمی به خودش برسد. 

 یکی از بهترین لباس‌هایش را پوشید. موهای سفیدش را شانه ای زد البته که تارهای کم پشت او از لای دندانه های شانه فرار می کردند ولی به نظر خودش قسافه اش کمی بهتر شده بود . درآینه قدی نگاهی به تیپ خودش انداخت. درست همان‌طور بود که بتی دوست داشت. احساس کرد همسر مهربانش، او را می‌ ‌بیند. انگار حتی صدای او را هم شنید که درحال آفرین گفتن به او بود. درپی یافتن ردپایی از او  و به یاد آوردن خاطره ای مشترک، ازخانه خارج شد و پا به خیابان گذاشت. نسیم حنکی شامه او را نوازش کرد. با کشیدن آهی بلند شش ها را پرو خالی کرد. تنها و بی هدف حرکت کرد. آن‌قدر در افکارخودش غرق بود که حتی صدای شب بخیر گفتن همسایه کناری  را هم نشنید. اما همسایه او را درک کرد چون از تنهاییش با خبر بود. پس بذون شنیدن جواب سلام راهش را کشیدو رفت.

نا خودآگاه، سرش را به طرف آسمان بلندکرد، ستاره‌های پرنور آسمان، به‌طور شگفت انگیزی درحال چشمک زدن بودند. او هم چشمکی با آنان رد و بدل کرد. باران بهاری که، بعداز ظهر باریده بود همه جا را شسته و رگه‌هایی از جوی‌های کوچک آب را به وجود آورده بود. بی هدف حرکت کرد. دنبال جایی بود که فقط بویی یا نشانی از بتی را برایش به ارمغان بیاورد . حرکت کرد وسلانه سلانه، ازخم سومین کوچه گذشت. انعکاس نور ستارگان را درلابلای سنگفرش خیابان ها دید. چقدر کوچه زیبا و تمیز شده بود، ازهمه طرف نور داشت. نسیم ملایمی برگ‌ها را تکان می داد و هوای روح پروری را ایجاد می کرد. رنگ قرمز گل‌های شمعدانی لبه پنجره‌ها چشمانش را نوازش می داد.

 سرتاسر خیابان پراز کافه و رستوران بود. نا خودآگاه و کاملا غیر ارادی به سمت کافه ای در وسط خیابان، کشیده شد . تعدادی میز و صندلی قهوه‌ای رنگ با رومیزی های پارچه‌ای به رنگ نارنجی، درپیاده روی جلوی کافه، چیده شده بود. افراد مختلفی درآن جا بودند. دور  هر میز، جفت جفت یا تکی تکی کسانی نشسته بودند و هرکسی مشغول به کاری بود. پسرک جوانی  درحالی که پک محکمی به سیگارش می زد، درتنهایی خیال انگیزش به دور دست ها خیره شده بود. خانم مسنی که بسیار خوش پوش بود، لیوانی نوشیدنی را سر می‌کشید. ظاهرا منتظر کسی بود ولی طرف دیر کرده بود.  میزهای دونفره ای هم دیده می شدند که افراد دور آن، غرق درتبادل عقاید و احساسات با یکدیگر بودند .

 ولی او حوصله هیچ کسی را نداشت. ساختمان کافه را برانداز کرد. تمام پنجره ها باز بودند. مانند این بود که وسایل داخل کافه هم می‌خواهند از آن هوای خوب و بی بدیل استفاده کنند و نفسی عمیق بگشند.
به طرف یکی از میزها رفت. درست زیر فانوس های خوش‌رنگی که از سقف ایوان کوتاه کافه آویزان بود نشست. این همان میزی بود که همیشه با بتی برسر آن می‌نشستند و لحظه‌های عاشقانه اشان را باهم تقسیم می کردند. چه نگاه های دلبرانه‌‌ای که بین چشمان روشن و آبی رنگ بتی و چشمان درشت و مشکی جان، رد وبدل نمی شد.

چه زمزمه های عاشقانه که در زیر گوش یکدیگر نجوا نمی‌کردند. همین‌طور که به یاد آن صحنه ها افتاد، اشکهایش غلطان برروی گونه هایش سرازیر شدند و نم قشنگی از اشک، پوست صورتش را نوازش داد. کشیدن نفس های عمیق و ریخته شدن اشک‌هایش باعث شد که کمی دلش سبک شود. گلویش خشک شده بود. احساس تشنگی داشت.  هوس خوردن یک  نوشیدنی خنک کرد. پس پیشخدمت را که با موهایی آراسته، لباسی سفید و پیش بندی بلند، دروسط جمعیت درانتظارشنیدن اوامر مشتری‌ها بود، صداکرد و ازهمان نوشیدنی محبوب و مخصوص بتی سفارش داد.

صدای موزیک آرامش بخشی به همراه صدای برخورد پای اسب‌ها و چرخ‌های کالسکه، برروی سنگ‌فرش خیابان او را به یاد بتی انداخت که چقدر اسب‌سواری را دوست داشت و زمانی که درکالسکه می‌نشست، لبخندش چقدر زیباتر می‌شد. او همیشه قبل از سوار شدن برکالسکه باخیره شدن به چشم های زیبای اسب و نواز ش کردن تنه ویال‌های  اسب، در دوستی بااین حیوان نجیب  را، باز می‌کرد.حیوان هم به خاطر قدرشناسی از او، به آرامی شروع به راه رفتن می کرد و آرامشی برایشان به ارمغان می آورد که هردو را غرق درلذت، می‌کرد.

 پیشخدمت، با یک لیوان نوشیدنی خوش‌رنگ، آمد و جان، با ولع فراوان آن را سرکشید.

آخیش دلش خنک شد. بوی تن بتی را با تمام وجود احساس کرد. اشتهایش باز شده و دوباره پیشخدمت را صدا زد و همان شام مورد علاقه بتی راهم  سفارش داد.
پیشخدمت، با کمال میل به دنبال انجام اوامر جان رفت. او بقیه نوشیدنی‌اش را سرکشید. نمی‌دانست چرا لحظه به لحظه بیشتر سردش می‌شد. شاید به خاطر خوردن نوشیدنی خنک بود که لرزه ای برتنش افتاده بود. دستانش یخ کرده بودند. بتی از آن طرف میز دستانش را دردستهای خودش گرفت. گرمای دست او تمام وجود جان را فراگرفت و خنده عمیقی برلبانش نقش بست.
پیشخدمت، با یک دیس ماهی سفید مخصوص با دورچین های هیجان انگیز، برسر میز جان ایستاد. بفرمایید قربان، این هم … اما هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که متوجه جال عجیب مشتری همیشگی اش شد.

سر جان، برروی میز بود و لبخند زیبایی بر لبش نقش بسته بود. بی حرکت به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده و صورتش سفید سفید شده بود. او صدای پیشخدمت را نشنید.

جسم او برزمین مانده و روحش با بتی در آسمان پرستاره به پرواز درآمده و به اوج رسیده بود. او دیگر سردش نبود و دیگر هیچ غمی نداشت.

                                                                            پایان

 

7 دیدگاه دربارهٔ «شب وصال»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *