بالاخره شلوغ پلوغی های عروسی خواهرم هم گذشت. چندین روزی بود که مهمان های زیادی به خانه ما آمده بودند. خانه بزرگ ما دیگر جا نداشت. اکثرا از شهرستان آمده بودند. خاله و عمه و پسرعمه و دختر خاله و دوستان پدر و…آخر پدر سرشناس فامیل بود و دوست و فامیل و کشتیار زیاد داشت و به خاطر خوبی هایی که به مردم کرده بود همه می خواستند در عروسی دخترش جبران کنند. مراسم عقد کنان وجهازبرون و حنا بندان و شب عروسی به پایان رسید.
هر روز حدود سی نفریا بیشتر پای سفره صبحانه و ناهار و شام جمع بودند. دیس های مرغ و برنج و و ظرف های خورشتی بود که پرو خالی می شد. ساعت های بین غذا هم که معلوم بود. عدهای میخندید و عده ای جوک میگفتند و عده ای هم موزیک می گذاشتند و یا با قابلمه روحی و سطل پلاستیکی که برعکسش کرده بودند موزیک می نواختند و می رقصیدند. تا دیشب که پاتختی هم تمام شد و همه کادوهایشان را دادند و یکی یکی بار سفر بستند و با خاطره ای خوش به خانه هایشان رفتند.
خانه خلوت و ساکت شده بود. از طرفی از آن همه ازدحام وشلوغی خلاص شده بودم و از طرفی دلتنگ خواهرم بودم. من به او خیلی وابسته بودم و نبودنش درخانه، اذیتم می کرد. خانه عروس یعنی همان خواهرم، دوسه تا کوچه پایین تر ازخانه ما بود. می توانستم خودم بروم، اما مادراجازه نداد و گفت: نباید خانه تازه عروس بروی تا اورا پاگشا کنم . نفهمیدم پاگشا یعنی چه ؟
آخرهفته و شب جمعه بود. سروصدای زیادی از آشپزخانه می آمد. دوباره، سورو سات بود. از حرف های بزرگترها فهمیدم که امشب مراسم پاگشای خواهرم است. وقتی معنی آن را پرسیدم، متوجه شدم، پاگشا یعنی بعد از مراسم عروسی، عروس و داماد، برای اولین بار به خانه پدر بیایند.
برای شام عمه ها و عموها و همسایه امان هم آمده بودند. فامیل داماد هم بودند که من نمی شناختم. سفره رنگینی چیده شد. خواهرم آمد نمی دانم چرا رنگ و رویش پریده بود ولی لباس زیبایی پوشیده بود و ساعت طلا و جواهراتش ار هم از خودش آ ویزان کرده بود. آن طور که زن عمو با آب و تاب برای میهمان ها میگفت: تاحالا هیچکسی درفامیل ما ساعت طلا و سرویس برلیان سبز مظفریان نداشته است و خواهر من اولین عروسی بود که این قدرخوشبخت شده است. من که خیلی چیزی نمی فهمیدم و تشخیص نمی دادم، ولی همه جواهرات اورا تحسین می کردند. ازاین که از فردای روز پاگشا می توانستم به خانه خواهرم بروم خیلی خوشحال بودم .
پشت سرهم به ماد،رالتماس می کردم که اجازه بدهد به خانه خواهرم بروم، دلم برایش تنگ شده بود. خلاصه با اصرار فراوان و کسب اجازه زور زورکی، به خانه خواهرم رفتم.
به سختی دستم به زنگ می رسید آن موقع تلفن و موبایل هم نبود، که از قبل خبر بدهیم. خانه اشان آیفون هم نداشت. بالاخر زنگ را فشار دادم و پس از لحظه ای خواهرم دررا باز کرد و بادیدن من چشمانش برقی زد و اوهم خوشحال بود که از تنهایی در آمده است. وارد حیاط نقلی خانه اش شدم آن جا را خیلی دوست داشتم کنار حیاط یک باغچه کوچک و سرسبز با گل های لاله عباسی بود. خواهرم همه جا را آب پاشی کرده بود کمی درحیاط قدم زدیم و بعد با هم به داخل خانه رفتیم . خانه تازه عروس ما خیلی دیدنی بود. همه چیز نو وتمیز و دست نخورده بود و به زیبایی و هنرمندی چیدمان شده بود. آنجا، با خانه خودمان که پراز بچه و شلوغ و پلوغ بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت.
اتاق خواب خیلی شیک، با پردههای کرم قهوه ای ورو تختی طلایی وانواع لوازم آرایشی که بر بروی میز آرایشش چیده بودند. همه برای من که یک دختر 9ساله بودم فریبنده و جذاب بود. اصلا حس خانه خواهرم را خیلی دوست داشتم. اوبرایم شربت و شیرینی در ظروف نو و شیک آورد وباهم خوردیم.
آن قدردر خانه او به من خوش میگذشت که دوست داشتم، همیشه درخانه او بمانم ولی مادر اجازه نمیداد و میگفت: فقط تا ظهر اجازه ماندن درخانه خواهرت را داری و نزدیک ظهر که می شد، خواهرم مرا به خانه خودمان می برد و به خانه اش برمی گشت تا ناهاررا با همسرش بخورد. اما رفت و آمدهای من به آن جا ادامه داشت.
تا اینکه مدرسه ها شروع شد و من مشغول درس خواندن شدم و کمتر به آن جا رفت و آمد میکردم . برای رفتن به مدرسه هم باید از کوچه خواهرم عبور می کردم و خیالم راحت بود که خانه اش را می بینم و هردفعه هم به دختر همسایه امان که باهم به مدرسه میرفتیم خانه اورا نشان میدادم و پز میدادم. گاهی هم زنگش را میزدم و او را میدیدم و بعد به مدرسه میرفتم.
درکلاس درس، ثمینه، که هم دوستم بود و هم کنارم مینشست، چند روزی بود که خیلی خوشحال بود و مرتب ساعتی را که تازه خریده بود را به من نشان میداد و میگفت: این ساعت را پدرم از مکه برایم آورده. ساعتش زیبا بود صفحه گرد و طلایی رنگی با بند چرمی داشت. من عاشق ساعت مچی بودم ولی هربار به پدر میگفتم، برایم بخرد، او درجوابم میگفت: تو هنوز کوچکی و نیازی به ساعت مچی نداری ؟ ولی ازروزی که ساعت ثمینه را دیدم، من هم دلم ساعت خواست. به خانه که رسیدم به مادر گیردادم که من هم ساعت مچی میخواهم. ثمینه، همسن من است ولی ساعت دارد. من هم ساعت مچی میخواهم و ازبس که تکرار کردم که مادرم عصبانی شد و بالاخره با یک پس گردنی آبدار ساکتم کرد.
اما واقعا دلم ساعت مچی میخواست.
…
یک روز جمعه به خانه خواهرم رفتم و با او کلی درد دل کردم و ازعلاقه ام به ساعت مچی و نخریدن پدر و از غصه هایم گفتم اوهم به من قول داد که برای تولدم، یک ساعت مچی به سلیقه خودم بخرد. از آن روز به بعد تمام ساعتهای بچه ها را زیرنظر داشتم تا ببینم کدام مدل ساعت مچی، از همه زیباتر است.
تا اینکه یه روز که به خانه خواهرم رفته بودم و دراتاق خوابش محو تماشای وسایل روی میزش بودم، چشمم به ساعت طلایش افتاد. آن را برداشتم واقعا زیبا بود. بند طلایی و فلزی داشت و صفحه مربع شکلی که اطراف اظلاعش به طور خیره کننده ای برق می زد. آن را به دستم بستم، برایم گشاد بود و وزنش هم زیاد بود ولی از آن خوشم آمد. خواهرم درآشپزخانه مشغول پختن شیرینی پنجره ای برای من بود چون من این شیرینی را دوست داشتم. با ساعتش چند دقیقه ای را گذراندم وامتحانش کردم و سپس سرجایش گذاشتم. پیش خواهرم رفتم و خودم را کمی لوس کردم و با لحن ملتمسانه ای گفتم، آبجی، می توانم خواهش کنم برای من هم یک ساعت مثل مال خودت بخری؟ خواهرم خندید و گفت: دختر خوب، این ساعت به درد تو نمیخورد. اول اینکه خیلی گران است و دوم اینکه سنگین است. تو باید یک ساعت ارزان قیمت و سبک و با سلیقه و مناسب سن خودت داشته باشی.
همینطور که شیرینی پنجرهای دست پخت خواهرم را در جلوی تلویوزیون میخوردیم، ناگهان فکر خبیثانهای به ذهنم رسید. تا تولدم هنوز دوماهی مانده بود واز دست پز دادن های بچه های کلاس مخصوصا ثمینه، کلافه شده بودم . با خودم گفتم، پس این کار را میکنم تا روی او کم بشود. دریک فرصت مناسب، به اتاق خواهرم رفتم و ساعت طلایش را یواشکی برداشتم و درکیف مدرسهام گذاشتم. اول ازاین کار خودم احساس گناه داشتم. اما بعد به خودم گفتم خوب، یک روز که بیشتر نیست، فردا با آن به مدرسه میروم و بعد سرجایش میگذارم .