G-WBDM9N5NRK

در زوزه باد

آسیاب بادی با خوشحالی از وزیدن باد تند، به سرعت مشغول آرد کردن  خوشه های طلایی رنگ گندم بود. باد هو هو کنان و زوزه کشان دردشت می رقصید و توربین های بادی تولید نیرو را، به چرخش در آورده بود. گرده‌های گل با رقص باد، به همه جا پراکنده شدند و هرکدام خود رادر کنجی قایم کردند تا درموقع مناسب به گیاه جدید تبدیل بشوند. درختان تنومند خود را به آواز باد سپرده بودند و شادی می‌کردند.

دراین میان، صدای غرغر نهالکی به گوش باد رسید. وای چرا این باد تمام نمی شود ؟ خسته شدم بس که خودم را محکم گرفتم،  ای وای  ریشه‌هایم درحال بیرون آمدن از خاک هستند. همه شاخه های نازکم شکسته و برزمین ریخته. ای باد مزاحم بس کن و  دیگر برو…

باد که صدای اورا شنید گفت: چه خبر است ؟ توچه می گویی ؟ چرا این قدر ناله میکنی؟ نهالک با تعجب به دنبال صاحب صدا گشت و گفت: تو بادهستی که داری حرف میزنی؟ مگر تو زبان مرا می فهمی؟ باد گفت: بله خودم هستم . ظاهرا، از دست من خیلی ناراحتی و شکایت داری؟

نهالک از این که باد حرف‌هایش را می فهمید متعجب شد و شروع به غرزدن کرد و گفت: چرا دست از سر من برنمی‌داری؟ چندروز است که به شدت می وزی و امان مرا بریده ای من دیگر طاقت مقاومت ندارم.

باد زوزه کشان گفت: ببین نهال جوان، وجود من دراین منطقه بسیار لازم و ضروری است. من برای این نیروگاه بادی و آسیاب بادی و رشد گیاهان، باید به تندی بوزم و موجب رشد و بالندگی شوم، این که تو ضعیف هستی و نمی توانی  مقاومت کنی مشکل خودت است. تمام این درختان را که میبینی این همه تنومند و زیبا هستند،  روزی، مانند تو  نهال‌های ضعیف و کوچکی  بودند و لی درمقابل باد و باران و برف و گرما و سرما، نه تنها غر نزدند بلکه مقاومت هم کرده اند و الان به این زیبایی درمحیط مانده اند و باعث تصفیه هوا می‌شوند و زیبایی محیط را صد چندان کرده‌اند.

و صد‌ها فایده دیگر هم دارند. تو هم باید یاد بگیری در زندگی فقط به فکر آسایش و آرامش خودت نباشی و بتوانی دربرابر ناملایمات استقامت کنی تا به رشد و بالندگی برسی.

نهالک کوچک مغرور، اصلا از نصیحت های باد خوشش نیامد. او دوست نداشت کسی از او  بهتر باشد و دلش می خواست همه به او توجه بکنند و فقط از او تعریف کنند. ولی تا آن روز کسی ازاو تعریف نکرده بود. با عصبانیت تمام  گفت: من طاقت ندارم. از اینجا برو در یک دشت دیگر زوزه بکش . ولی باد به کار خودش ادامه داد.

نهالک بیشتر و بیشتر عصبانی شد و  با خودش گفت: باید فکری بکنم که همه از دست باد ناراحت بشوند و او را از اینجا بیرون کنند. من باید بین با و درختان و آسیاب بادی ، تفرقه بیندازم تا به خواسته خودم برسم و نفس راحتی بکشم. او نمی دانست که هربار که غرور بیجا به کار می برد یا حسادت می‌کند، در درونش کرم های ساقه خواری رشد می‌کنند.

نهالک، رو به درختان دیگر کرد و گفت: شماها ازدست این باد خسته نشدید؟ چقدر خودتان را درمقابل او حفظ می کنید؟ او را از این دشت بیرون کنید تا به آرامش برسید. درختان از این حرف نهالک تعجب کردند. آن ها تا حالا به ذهنشان هم نرسیده بود که می‌توانند  چنین کاری را انجام بدهند. یکی از درختان، جواب داد، ما دیگر به این شرایط عادت کرده ایم .دیگری گفت: وجود او برای ما لازم است.

درخت تازه رشد کرده ای گفت: البته من هم دلخورم، هردفعه که باد می وزد کلی از شاخه‌هایم را از دست می‌دهم. دیگری گفت: بله چرا تا حالا فکر نکرده بودم، ما واقعا دراین منطقه آسایش و آرامش نداریم . نهالک که متوجه شد، نقشه اش درحال عملی شدن است، خنده موذیانه ای کرد و به سخنان بی موردش ادامه داد. هی گفت و گفت و گفت. تعدادی از درختان ساده لوح با او هم زبان شدند. درخت کهنسال دشت، که شاخ و برگ‌های بزرگی داشت و از همه قدیمی تر بود و احترام خاصی دربین درختان داشت. لب به سخن گشود و خطاب به نهالک گفت: آیا تو میدانی اصلا برای چه خلق شده ای؟ تو میدانی درمقابل اجتماع چه وظیفه‌ای داری؟ نهالک با غرور فراوان گفت : من هیچ وظیفه‌ای در قبال دیگران ندارم و فقط برای سرخوشی به این دنیا آمده ام و دوست ندارم کسی ازمن بهره ببرد. من نمی‌گذارم کسی به من آسیب برساند.

. درخت کهنسال گفت: درپی خلقت هر موجودی رازی و هدفی نهفته است و هرکسی رسالتی دارد که باید آن را ادا کند. مثلا من که این قدر بزرگ و تنومند شده‌ام، جایگاه لانه‌های پرندگان و چرندگان زیادی شده ام که هرساله برروی من لانه می سازند و تخم می‌گذارند و تولید مثل می کنند و زیاد می‌شوند. بسیاری از رهگذران  خسته و گرما زده، درزیر سایه من استراحت می‌کنند و دوباره به راه خودشان ادامه می‌دهند و  من می‌دانم زمانی هم که دیگر سالخورده و پیر بشوم از چوب من برای ساخت وسایل مختلف استفاده خواهد شد. پس  ایمان دارم که  آفرینش من بیهوده نبوده و درمقابل سختی ها مقاومت و صبوری می‌کنم و این کار برایم لذت بخش است.

تو هم باید رسالت خودت را پیداکنی و به زندگی خودت معنا و مفهوم ببخشی وگرنه از پا درخواهی آمد. نهالک دوباره صدایش را بلند کرد و با بی ادبی گفت: من دوست ندارم بخاطردیگران، فداکاری کنم من فقط به فکر خودم هستم.  روزها گذشت و نهالک به تفرقه افکنی و حسادت و غرور بیجای خود ادامه داد. تا این که کرم ها ی خودخواهی دروجودش، روزبه روز بیشتر و بیشتر شدند و رشد کردند. و نهالک، از درون پوسیده وخالی شد و  بالاخره روزی براثرشدت باد برزمین افتاد.

محیط بان، وقتی درخت شکسته را دید و کرم‌های درونش را مشاهده کرد، باخودش گفت: این درخت به هیچ دردی نمی خورد و باید فقط سوزانده شود تا به کلی ازبین برود و کرم‌هایش به محیط آسیب نرسانند. و این گونه بود که غرور و تکبر و خودخواهی ریشه نهالک را به کلی از بین برد.

خاکستر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *