به نام خداوند بخشنده و مهربان
در عصر بنی اسرائیل قوم دیگری که خدا آنان را برگزیده باشد و از منافع جهان برخوردار و نعمتهای الهی بر آنان جاری باشد و برای برکات زمین انتخاب شده باشند وجود نداشت. خدا آنان را پس از سالها گرفتاری در ظلم و ستم فرعون نجات داد، سپس فرعون را در مقابل دیدگان ایشان به هلاکت رساند و پس از آن آزادشان ساخت، آزادی آنان پس از سالیان متمادی بندگی و ذلت، نصیبشان گشت. آنها قومی گمراه و نادان بودند و خدا پیغمبرانی را از بین آنها برگزید که آنان را راهنمایی نمایند و چون در آن بیابان بی آب و علف از او آب طلبیدند که از عطش رها شوند، سنگ را برایشان شکافت تا دوازده چشمه آب از آن جاری شد و برای قوت و روزی آنها «منّ» و «سلوی» (مرغ بریان و ترنجبین) را برایشان نازل ساخت و نعمتهایی به بنی اسرائیل بخشید که به هیچیک از جهانیان نداده بود.
خدا برای تکمیل نعمت و اتمام مرحمت و احسان به قوم بنی اسرائیل، به موسی وحی کرد که آنان را به سرزمین مقدس (شام) کوچ دهد، سرزمین مقدس همان سرزمین موعودی است که خدا به ابراهیم خلیل وعده داد که آن را ملک اولاد صالح وی قرار دهد و به پیروان دین وی واگذار نماید.
اما بنی اسرائیل به علت تحمل ستمگری فرعونیان و ظلم پیاپی آنها، به خواری و پستی عادت کرده بودند، حلقه غلامی را در بینی و طوق بندگی را بر گردن خود می دیدند و تدبیر زندگی از آنها سلب شده بود و آماده هر ذلتی بودند، تا جایی که به شکنجه خو گرفته بودند و ضعف و درماندگی برای آنان مطلوب بود. آری
قوم بنی اسرائیل به محض اینکه شنیدند باید برای صرف سرزمین پربرکت اریحاء با طایفه حیثیان و کنعانیان بجنگند و آنها را از سرزمین های خود بیرون کنند، وحشت زده و هراسناک شدند و از روی ضعف و زبونی گفتند: در آن سرزمین قومی ظالم و ستمگر زندگی می کنند و ما هرگز به آن شهر داخل نمی شویم. مگر آنکه ایشان آن شهر را ترک کنند، در آن صورت ما با رغبت به آن وارد می شویم گویا بنی اسرائیل انتظار داشتند که تصرف شهر اریحاء نیز به وسیله معجزه و اعمال خارق العاده صورت بگیرد، سپس آنها با آسایش خاطر و بدون هرگونه زحمت و آسیب احتمالی، همانند ضعیفان عاجز و ذلیلان ترسو، در صحت و سلامت وارد شهر گردند، اما دو نفر از بنی اسرائیل که ایمانی قوی داشتند و جانشان با اطاعت و تسلیم خدا سرشته شده بود، راه و رای بنی اسرائیل را نپسندیدند و نظر قوم خویش را نپذیرفتند و به پند و اندرز و ارشاد قوم خود پرداختند و گفتند: شما وارد شهر گردید که ورود شما همراه با غلبه شما است اگر ایمان به خدا دارید، به او توکل و اعتماد کنید.
بنی اسرائیل در مقابل این پند و اندرزها به بیان ترس و اعلان وحشت خود پرداختند و به مخالفت و تمرد خویش افزودند و در نهایت به موسی جمله ای گفتند که برای او قابل تحمل نبود و روح او را متألم و متأثر کرد. بنی اسرائیل گفتند: ای موسی! مادامی که طوایف دیگر در شهر باشند ما به آن شهر داخل نمی شویم، تو و خدای خویش بروید و جنگ کنید، ما اینجا نشسته ایم.
در این موقع موسی علیه السّلام متوجه شد که جز برادرش هارون، یار و یاوری ندارد که بتواند به او اعتماد و اطمینان کند و این دو نفر توان درگیری با نیروهای آماده و سربازان آزموده شهر را ندارند، لذا رو به سوی آسمان کرد و گفت: «بارخدایا! من جز بر خود و برادرم مالک و فرمانروا نیستم، بین ما و فاسقین حکم کن و ما را از آنها جدا ساز
خدا وحی کرد که بنی اسرائیل را در این بیابان (تیه) رها کن، آنها باید در این بیابان چهل سال متحیر و سرگردان باشند تا اینکه پیرانشان بمیرند، زمامدارانشان هلاک گردند و پس از آنان نسلی نو که عزت نفس دارد و بزرگوار است بوجود آید تا به جنگ و جهاد بپردازد و مرگ باعزت را بر زندگی در ذلت ترجیح دهند.