G-WBDM9N5NRK

داستان گاو بنی اسرائیل

به نام خداوند بخشنده و مهربان

در عصر بنی اسرائیل قوم دیگری که خدا آنان را برگزیده باشد و از منافع جهان برخوردار و نعمتهای الهی بر آنان جاری باشد و برای برکات زمین انتخاب شده باشند وجود نداشت. خدا آنان را پس از سالها گرفتاری در ظلم و ستم فرعون نجات داد، سپس فرعون را در مقابل دیدگان ایشان به هلاکت رساند و پس از آن آزادشان ساخت، آزادی آنان پس از سالیان متمادی بندگی و ذلت، نصیبشان گشت. آنها قومی گمراه و نادان بودند و خدا پیغمبرانی را از بین آنها برگزید که آنان را راهنمایی نمایند و چون در آن بیابان بی آب و علف از او آب طلبیدند که از عطش رها شوند، سنگ را برایشان شکافت تا دوازده چشمه آب از آن جاری شد و برای قوت و روزی آنها «منّ» و «سلوی» (مرغ بریان و ترنجبین) را برایشان نازل ساخت و نعمتهایی به بنی اسرائیل بخشید که به هیچیک از جهانیان نداده بود.

خدا برای تکمیل نعمت و اتمام مرحمت و احسان به قوم بنی اسرائیل، به موسی وحی کرد که آنان را به سرزمین مقدس (شام) کوچ دهد، سرزمین مقدس همان سرزمین موعودی است که خدا به ابراهیم خلیل وعده داد که آن را ملک اولاد صالح وی قرار دهد و به پیروان دین وی واگذار نماید.

اما بنی اسرائیل به علت تحمل ستمگری فرعونیان و ظلم پیاپی آنها، به خواری و پستی عادت کرده بودند، حلقه غلامی را در بینی و طوق بندگی را بر گردن خود می دیدند و تدبیر زندگی از آنها سلب شده بود و آماده هر ذلتی بودند، تا جایی که به شکنجه خو گرفته بودند و ضعف و درماندگی برای آنان مطلوب بود. آری

قوم بنی اسرائیل به محض اینکه شنیدند باید برای صرف سرزمین پربرکت اریحاء با طایفه حیثیان و کنعانیان بجنگند و آنها را از سرزمین های خود بیرون کنند، وحشت زده و هراسناک شدند و از روی ضعف و زبونی گفتند: در آن سرزمین قومی ظالم و ستمگر زندگی می کنند و ما هرگز به آن شهر داخل نمی شویم. مگر آنکه ایشان آن شهر را ترک کنند، در آن صورت ما با رغبت به آن وارد می شویم گویا بنی اسرائیل انتظار داشتند که تصرف شهر اریحاء نیز به وسیله معجزه و اعمال خارق العاده صورت بگیرد، سپس آنها با آسایش خاطر و بدون هرگونه زحمت و آسیب احتمالی، همانند ضعیفان عاجز و ذلیلان ترسو، در صحت و سلامت وارد شهر گردند، اما دو نفر از بنی اسرائیل که ایمانی قوی داشتند و جانشان با اطاعت و تسلیم خدا سرشته شده بود، راه و رای بنی اسرائیل را نپسندیدند و نظر قوم خویش را نپذیرفتند و به پند و اندرز و ارشاد قوم خود پرداختند و گفتند: شما وارد شهر گردید که ورود شما همراه با غلبه شما است اگر ایمان به خدا دارید، به او توکل و اعتماد کنید.

بنی اسرائیل در مقابل این پند و اندرزها به بیان ترس و اعلان وحشت خود پرداختند و به مخالفت و تمرد خویش افزودند و در نهایت به موسی جمله ای گفتند که برای او قابل تحمل نبود و روح او را متألم و متأثر کرد. بنی اسرائیل گفتند: ای موسی! مادامی که طوایف دیگر در شهر باشند ما به آن شهر داخل نمی شویم، تو و خدای خویش بروید و جنگ کنید، ما اینجا نشسته ایم.

در این موقع موسی علیه السّلام متوجه شد که جز برادرش هارون، یار و یاوری ندارد که بتواند به او اعتماد و اطمینان کند و این دو نفر توان درگیری با نیروهای آماده و سربازان آزموده شهر را ندارند، لذا رو به سوی آسمان کرد و گفت: «بارخدایا! من جز بر خود و برادرم مالک و فرمانروا نیستم، بین ما و فاسقین حکم کن و ما را از آنها جدا ساز

خدا وحی کرد که بنی اسرائیل را در این بیابان (تیه) رها کن، آنها باید در این بیابان چهل سال متحیر و سرگردان باشند تا اینکه پیرانشان بمیرند، زمامدارانشان هلاک گردند و پس از آنان نسلی نو که عزت نفس دارد و بزرگوار است بوجود آید تا به جنگ و جهاد بپردازد و مرگ باعزت را بر زندگی در ذلت ترجیح دهند.

گاو بنی اسرائیل 

در بین بنی اسرائیل پیرمردی از بندگان شایسته خدا زندگی می کرد که سالهای زیادی از عمرش سپری شده بود و احساس می کرد که مرگ او نزدیک است، او پیرمردی صالح بود که فریب زر و زیور دنیا را نخورده و امید و اعتماد او به خدا همچنان برقرار بود. افتخار کثرت مال و اولاد او را به بازی نگرفته بود، او از مال دنیا تنها گاو ماده ای داشت که آن را هر روز برای چرا به بیشه می برد و سپس با دلی پاک و قلبی آکنده از خلوص با خدای خود مناجات می کرد و می گفت: بارخدایا این گاو را به امانت بدست تو سپردم، تا پس از اینکه پسر صغیرم بزرگ شد به او بازگردانی

این فکر و این آرزوی بزرگ که به امید یاری خدا تقویت شده بود همواره در ذهن پیرمرد دور می زند تا اینکه او از دنیا رفت و از وی تنها همین گاو برای فرزند یتیم او باقی ماند.

کودک یتیم به چراندن گاو ادامه داد و امید و توکلی که از پدر به ارث برده بود برای او سرمایه ای گران بود و او را در این راه به جلو می راند، هرچند که تنها وجود این گاو برای ادامه حیات فرزند کفایت نمی کرد، اما رحمت خدا باقی و باارزش تر است.

در میان بنی اسرائیل پیرمرد دیگری زندگی می کرد که از ثروت سرشار و زندگی مرفه برخوردار بود و خدا به او پسر یگانه ای عنایت کرده بود و پس از مرگ پدر این ثروت بیکران به وی بازگشت، ولی فرزندان عموی این جوان چون از مال دنیا بی بهره بودند نسبت به او حسادت کردند و جوان را کشتند و طایفه دیگری را متهم ساخته و خون او را از این طایفه مطالبه نمودند. در پی این حادثه، آشوب و اختلافی بزرگ بپا شد و در این گیرودار بنی اسرائیل پناهگاه و مأمنی جز موسی نداشتند.

پس نزد موسی علیه السّلام آمده و نزاع خود را مطرح ساختند و از وی خواهش کردند که حقیقت را آشکار سازد.

موسی از خدای خود کمک طلبید تا مشکل قوم را حل کند. خدا دستور داد: گاو ماده ای را سر ببرید و به زبان کشته بزنید تا زنده شود و از قاتل خود خبر دهد.

بنی اسرائیل که هنوز در گمراهی بودند و نیرو و قدرت خدا برای آنها قابل درک نبود، گمان کردند که موسی آنان را مسخره می کند و افکار آنان را سفیهانه می داند، لذا بار دیگر نزد موسی بازگشتند و موسی رو به آنان کرد و گفت: تمسخر، عادت جاهلان است و من به خدا پناه می برم که از آنها باشم.

اگر بنی اسرائیل همان روزی که رسول خدا آنان را مأمور ساخته بود از دستور او پیروی می کردند و یک گاو را می کشتند، برای آنان کافی بود ولی بنی اسرائیل به بهانه جویی و لجاجت خود افزودند و خدا هم کارشان را مشکل تر ساخت و نشانه هایی برای گاوی که باید ذبح کنند قرار داد که یافتن آن برای بنی اسرائیل مشکل بود.

بدون تردید این حادثه یک پیشامد فوق العاده و خارج از تصور و درک بنی اسرائیل بود.

لذا با حیرت و تعجب پرسیدند: این گاو چگونه گاوی است؟ آیا از همین جنس معمول است که تاکنون، ما با آن سروکار داشته ایم و یا نژاد و مخلوق دیگری است که امتیاز و مزیت جدیدی دارد و مخصوص اعجاز است.

خدا راه یافتن گاو را برای آنان توضیح داد: آن ماده گاوی است نه پیر و از کارافتاده و نه جوان کار نکرده، بلکه از جهت سن متوسط است. بنی اسرائیل با بهانه جویی از موسی خواستند تا رنگ گاو را نیز برای آنها بیان کند.

موسی پاسخ داد، خدا می گوید: این گاو به رنگ زرد زرینی است که بینندگان را شادمان می سازد. بر حیرت بنی اسرائیل افزوده شد و از درک این الهام الهی عاجز ماندند، گویا چیزی نشنیده بودند و به خاطر نمی آوردند لذا بار دیگر سؤال خود را تکرار کردند و عذر خواستند که در شناسایی گاو درمانده اند و امید داشتند که به خواست خدا راهنمایی و ارشاد شوند.

پاسخ آنان آمد «این گاو آن قدر رام نباشد که زمین شیار کند و آب به کشتزار بدهد، از هر عیبی پیراسته و تمام بدنش یکرنگ است و علامتی در آن وجود ندارد.

بنی اسرائیل پس از سعی و تلاش فراوان، گاوی با این وصف را نزد یتیمی یافتند که خدا به گاو او برکت داده بود، لذا با پرداخت مبلغ هنگفتی گاو را از او خریدند و آن را کشتند و طبق دستور موسی عمل کردند و قاتل را یافتند و به مقصود خود رسیدند و از تحیر و تردید در آمدند.

پی نوشت ها:

 داستان موسى از آیات زیر اقتباس گردیده است، سوره قصص، آیات: 3 تا 43؛

سوره طه، آیات: 9 تا 101؛

 سوره شعراء، آیات: 10 تا 68؛

 سوره اعراف، آیات: 100 تا 156 و 160؛

 سوره یونس، آیات: 75 تا 92؛

 سوره نمل، آیات: 7 تا 14؛

سوره النازعات، آیات: 15 تا 26؛

 سوره هود، آیات: 96 تا 101؛

 سوره ابراهیم، آیات: 5 تا 8؛

 سوره مؤمنون، آیات: 45 تا 48؛

سوره اسراء، آیات: 101 تا 104.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *