چهارشنبه سوری
نزدیک سال نو بود. خانهی پریا و پوریا هم مثل بقیه خانه ها، حال و هوای قشنگی داشت. همه درتکاپوی خانه تکانی و نظافت و خرید بودند. و دراین روزها، همه به یکدیگر، کمک میکردند. آنروز، نوبت به نظافت اتاق پریا بود وازصبح، با کمک پوریا ومادر، تمام قفسه و کمدهای کتاب و اسباب بازیهایش را بیرون ریختند و تمیز کردند. مادر به پریا گفت: دخترم بعضی ازلباسها و اسباب بازیهای شما دیگرمناسب سن شما نیستند، ولی هنوز تمیز و نوهستند. بهتراست، آن ها را به کسانی بدهیم که نیاز دارند تا استفاده کنند. اما پریا گفت: نه مادر من همهی وسایلم را دوست دارم، حتی اگربرایم کوچک هم شده باشند، دوست ندارم آن هارا به کسی بدهم. مادرگفت: اما برای خرید لباس جدید باید کمدت را خالی و تمیزکنی تا جا بازشود. درثانی، میدانی بچه های نیازمند چقدرازداشتن لباس و اسباب بازی که به دستشان میرسد، خوشحال خواهند شد؟ پریا، به فکر فرو رفت وباخودش گفت: مادر راست میگوید، این ها که دیگربه دردمن نمیخورد،بهتراست هدیه کنم تا کودک دیگری استفاده کند. و پس از ساعتی، قبول کرد که این کاررا انجام بدهد. و با کمک مادر، لباسهایی که هنوز نوبودند ولی برایش کوچک شده بودند و کتاب هایی که خوانده بود و اسبا ب بازیهایی که دیکر مناسب سنش نبود، را جمع کردند. مادرآنها را دربسته های تمیز آماده اهدا کردن به نیازمندان کرد. وبعد از ظهرهمان روز بسته ها را به بهزیستی محل خودشان، هدیه کرد. شب که پریا میخواست بخوابد احساس خوبی داشت. چون هم اتاقش ازتمیزی برق میزد و هم کمدها یش حسابی خالی و تمیز و مرتب شده بودند وهم بااین کار تعدادی کودک را خوشحال کرده بود. آنشب به خواب شیرینی فرورفت .


آخرین سه شنبه سال بود. بچه ها از بزرگترها شنیده بودند، هرساله ازقدیم ، نیاکان ایرانیان، این روز را جشن میگرفتند و آماده پذیرایی از فصل بهار میشدند . ودراین روز به شکرانه، تمام شدن خانه تکانی و تمام شدن فصل سرما و آمدن بهار، آتش روشن میکردند و ازروی آن میپریدند و شیرینی و آجیل میخوردند ودورهم، خوشحالی میکردند. پدر وپوریا روزقبل به جنگل نزدیک شهررفته بودند و مقداری هیزم آورده بودند و بعضی از همسایه ها هم وسایل چوبی قدیمی را، که دیگرکهنه شده بود و نیازی نداشتند، را خرد کرده بودند و همه را در کوچه آماده کرده بودند تا جشن شروع بشود. پریا و پوریا خیلی خوشحال بودند، چون آن روزپدر زدتر به خانه می آمد و مادر کلی شیرینی و آجیل آماده کرده است . همسایه های آنها خیلی مهربان بودند و با هم اتحاد داشتند و همیشه در شادی و غم کنار همدیگر بودند. هوا، داشت تاریک میشد. پسر بچه ها، بیرون آمده بودند و از این سرکوچه تا آن سرکوچه، تل های هیزم، را منظم چیده بودند. هراز گاهی، صدای ترقه هم بلند میشد. کم کم، پدرومادرها و بچه ها به کوچه آمدند و کوچه حسابی، شلوغ شد. پدرها آتش ها را روشن کردند و چون تاریک شده بود منظره قشنگی از سوختن بوته ها و پرتاب شدن جرقه های رنگی، آتش به هوا ایجاد میشد. پدر هم فشفشه هایش را آورد و یکی را روشن کرد و به دست پریا داد. پریا آن رادر هوا میچرخاند و خوشحالی می کرد. پدربقیه فشفشه های بی خطررا به بقیه دختر خانم های کوچه داد. پسرها، شروع به پریدن روی آتش کردند وبعضی از بزرگترها هم ازروی آتش پریدند، و می گفتند: زردی من از تو، سرخی تو از من. پریا نفهمید آنها چه می گویند. از مادر پرسید: چرا وقتی ازروی آتش پریدی ،حرف میزدی؟ چه می گفتی؟ مادر خندید و گفت: نه،دخترم، حرف نمیزدم، شعرمخصوص امشب را می خواندم. درشب چهارشنبه سوری به آتش می گوییم، زردی من از تو یعنی با تمام شدن سال بیماری را ازخودمان دورمی کنیم و به جای آن سلامتی و سرخی گونه ها را از خدامی خواهیم. ازقدیم چهره ای که زرد بود را بیمار میدانستند و برعکس چهره ای که سرخ و قرمزرنگ بود را نشان سلامتی شخص میدانستند . پریا و پوریا به فکرفرو رفتند.


یکی دیگراز رسم ها ی آن شب، قاشق زنی بود مادر به بچهها گفت: بروید یک پارچه روی صورتتان بیندازید تا شناسایی نشوید و یک کاسه ویک قاشق بردارید و بیایید. بچه ها به این رسم خندیدند و معنی آنرا جویا شدند. مادرگفت: این رسم ازانفاق و کمک کردن به یکدیگر، سرچشمه گرفته است وقتی قاشق زن ناشناسی به درب منزلی می رود صاحبخانه بدون این که میهمان را بشناسد، با دادن شکلات و شیرینی و آجیل، اورا هم، در شادی عید نوروز با خودش سهیم می کند و این رسم تقسیم کردن شادی ها باهم، یکی از رسوم زیبای به یادگار مانده ازقدیم است.پریا و پوریا رفتند و آماده شدند. حالا باید فکر میکردند کدام خانه را انتخاب کنند. پوریا به درخانه آقای کریمی که، مسن ترین و مهربان ترین همسایه بود، رفت. با قاشقش صداهایی ایجاد کرد. اقای کریمی با روی خوش کاسهی اورا پرازآجیل کرد و پوریا هم برا ی او سال نو خوبی، را آرزو کرد.
درهمین حین، چشم پوریا به یکی ازهمکلاسیهایش، افتاد که داشت برا ی قاشق زنی آماده می شد. ان دو درمدرسه چندین بارباهم بحث کرده بودند، و چون او هیکل قوی داشت، پوریا جرات مقاومت و دفاع ازخودش را دربرابر او نداشت. ناگهان فکر خبیثانه ای به ذهنش رسید تا بتواند تلافی کند. به خانه رفت و منتظرآمدن بابک شد، تا نقشه اش راعملی کند. نقشه اش را به پریا هم گفت. پریا اول مخالفت کرد و گفت: این کار درستی نیست. اما وقتی پوریا جریان قلدر بازی اورا درمدرسه تعریف کرد، پریاهم حاضربه همکاری با او شد. درکوچه صدای داد و فریاد و شادی بلند بود. هنوزآتشها روشن بودند و همسایهها ازروی آن می پریدند. بابک، بعداز چندین خانه، که درزد و کلی شکلات و شیرینی و آجیل گرفت، به درخانه پوریا رفت. پریا و پوریا که ازقبل اورا شناسایی کرده بودند، دوتا سطل آب را آماده کرده بودند. باشنیدن صدای زنگ خانه، ازپنجره وسط راه پله، آبهارا برسر بابک بیچاره خالی کردند. داد و هوار بابک بلند شد و پارچه را ، ازروی صورتش، برداشت و شروع به بد وبیراه گفتن، کرد و پریا و پوریا زیرخنده زدند و قاه قاه خندیدند. پوریا همانطور که میخندید به بابک گفت: این هم نتیجه اذیت هایی که مرا درمدرسه، کردی.
از صدای آن ها پدرو مادر نزدیک آمدند و با دید ن بابک، که مثل موش آب کشیده شده بود، جریان را فهمیدند و نگاه معنا داری به بچه ها کردند. پدرازبابک دلجویی کردو گفت: اشکالی ندارد، پسرم فقط، کمی خنک شدی، این یک شوخی دوستانه مخصوص چهارشنبه سوری بود. دلگیروناراحت نباش، و سکه ای به عنوان عیدی درکاسه بابک انداخت و اورا به طرف خانه اشان هدایت کرد وگفت: شب عید است باید باهم دوست و مهربان باشیم. بابک که از گرفتن عیدی خوشحال شده بود چیزی نگفت و به خانهاشان رفت. پریا با پارچه ای بر سر، به درب خانه مینو خانم معلم محله رفت و زنگ را به صدا درآورد بعد از مدتی، مینو خانم با چهرهی خندان، چند شاخه گل سنبل زیبا برایش آورد و گفت: این گلهارادر سفره ی هفت سینتان بگذار وبرا ی سلامتی من هم دعا کن و تعدادی شکلات هم به اوداد. پریاهم برایش آرزوی سلامتی درسال جدید کرد و رفت. پدرجعبه شیرینی را که آماده کرده بود، به پوریا داد و گفت: که آنها را بین همسایهها، پخش کند تا همه دهانشان راشیرین کنند.
شمسی خانم ، یکی از همسایه های قدیمی و کدبانوی کوچه بود و همه عاشق، آش رشته های او بودند. او برای امشب یک دیگ آش رشته پخته بود و از بچهها ،برای پخش کردن آن ها کمک خواست. بچه ها هم کاسه های آش خوش بو و خوش رنگ شمسی خانم را که به زیبایی تزیین کرده بود، به در خانه ها بردند. به قول شمسی خانم خوردن آش رشته در سرمای شب چهارشنبه سوری، حسابی میچسبد و باعث گشایش رشتهی کار آن ها، درسال جدید، خواهد شد. پدر، با کمک همسایه ها خاکسترها را جمع کردند و کوچه را تمیز کردند، وبا آرزوی سلامتی و شادی برای یکدیگر،درسال جدید، از یکدیگرخداحافظی کردند و هرکسی به خانه اش رفت.
آن شب، به بچه ها خیلی خوش گذشت و فهمیدند، که چرا چهارشنبه آخرسال راجشن میگیرند.
پایان

سلام خانم شهراد.
به نظرم داستان پر محتوا و آموزنده بود، با اینکه به سن من نمی خورد از اواسط داستان مشتاق اخرش بودم، خلاصه مفید بود، خداقوت، فقط یک نکته که درمورد کتاب چاپی شما به رهنم رسید جلد کتاب بود، از اونجایی که فکر می کنم پریا هشت سالش بود بهتر بود یک روسری حالا به شکل کودکانه روی سرش باشه… اما در کل خداقوت، ور قدرت ادامه بدید✊💟💙
سلام دختر عزیزم:از این که به سایت من سر زدی ممنونم و بابت نظرتون هم کمال تشکررادارم. با احترام به نظر شما پاسخ بنده را بخوان
همانطورکه فبلا هم گفتم دین ما دین تعادل و زیبایی هست. نه افراط نه تفریط. و این مسئله درچندین جای قران اشاره شده است. ازجمله سوره مبارکه بقره
وقتی قانون شرع ما سن تکلیف را هفت سالگی اعلام کرده پس ما هم باید به آن استناد کنیم و کاسه داغ تر از آش نشویم.
با آرزوی بهترین ها برای شما
چقدر داستان ها شیرین و آموزنده بود حتی برای من که دیگه کودک نیستم پر از درس بود هم برای زندگی خودم الهام بخش بود و هم در مدیریت و ارتباط با خانواده بخصوص کودکان اموزنده.
باسلام خدمت شما دوست عزیز:
ممنون که داستان مرا خواندید و خیلی خوشحال هستم که مورد توجه شما واقع شده است. این داستان واقعی از دوران کودکی خودم هست. البته با کمی تغییر و تحول.
باعث افتخار بنده هست که بقیه سایت را هم نگاهی بیندازید و مرا از نظرات ارزشمندتان بهره مند نمایید. باتشکر