هنگام خوردن ناهار بود، که صدای تلفن خانه به گوش رسید. پدر، جواب داد و بعداز سلام و احوالپرسی گفت: بله چشم، بعدازظهر خدمت می رسم و خداحافظی و سپس قطع کرد . پدر، روبه مادر کرد و گفت: آقای عارفی بودند. برنج هایی که سفارش دادم را آورده و قرارشد که بعدازظهر بروم و آن هارا بگیریم. اگر وسیله دیگری هم لازم دارید بگویید، تا بخرم. مادر گفت : لیست را برایت می نویسم . آقای عارفی که از دوستان قدیمی پدر بود، سوپرمارکت بزرگی داشت که چندتا خیایان پایین تر ازخانه آنها بود و پریا و پوریا، آنجا را خیلی دوست داشتند ، چون پراز خوراکیهای خوشمزه و انواع کیک و شکلات و پاستیل و بیسکویت و… بود و هردفعه که با پدر می رفتند، کلی خوراکی می خریدند. پریا ازحمام که بیرون آمد، متوجه شد که پدر و پوریا، بدون او به مغازه آقای عارفی رفته اند. با دلخوری زیاد، به مادرگفت: من هم میخواستم با آنها بروم. مادر گفت: که پدر جای دیگری هم کارداشته و باید زودتر می رفته به همین دلیل نتوانستند منتظرش بماند. و مادر گفت: حالا ناراخت نباش، آنها به زودی برمیگردند. پریا کلی ناراحت شد وغصه خورد.
ولی ناگهان فکری به خاطرش رسید. بدون آن که به مادر چیزی بگوید، لباسهایش را پوشید و با خودش گفت: من دیگر بزرگ شده ام و خودم میتوانم به آنجا بروم . فقط چندتا خیابان که بروم به آنجا میرسم و یواشکی و بدون سروصدا، طوری که مادر متوجه نشود از در خانه بیرون رفت.