زنگ تفریح بود وبچه ها درحیاط مدرسه مشغول بازی هیجان انگیز کبدی بودند نوبت به پوریا که رسید سعید صدازد: آهای پوریا لنگ دراز، بیا وسط ببینم چه کار میکنی. پوریا که داشت آماده یک مبارزه جدی میشد، ناگهان زنگ خورد و بازی تمام شد. پوریا از صفتی که سعید به او داده بود دلخور شد ولی چیزی نگفت. پوریا، در مدرسه با خیلی از بچه ها دوست بود وچون مهربان بود همه دوستش داشتند
سعید هم یکی از دوستان پوریا بود. سعید خیلی پسر خوب و درسخوانی بود فقط یک مشکلی که داشت. او همیشه بچه هارا مسخره می کرد وبه آن ها لقب های ناجوری میداد، مثلا دماغ علی کمی بزرگتر از حد معمول بود وقتی میخواست صدایش بزند به او میگفت: علی دماغ. یا به حسن که قدش کوتاه تر از بقیه بود می گفت: حسن کوتوله. خلاصه برای هرکسی یک اسم ناجوری گذاشته بود پوریا ازاین کار دوستش خیلی ناراحت بود و می گفت ایراد گرفتن و مسخره کردن خیلی کار بدی هست. درثانی ماهمه مخلوقات خداوند هستیم و باید هرطوری که آفریده شدیم راضی و خوشحال باشیم و ناشکری نکنیم. توبا این حرفهایت دل بچه ها را می شکنی و این گناه بزرگی است. حتی برای او مثال زد، که در قران کریم که کتاب زندگی و اخلاق است، هم درمورد مسخره کنندگان صحبت شده است و مردم را از این کار بد بازداشته است. (1) اما او اصلا به این حرف ها توجهی نداشت. پوریا به او گفت : آیا تو خودت دوست داری کسی تورا به اسم بد ویا صفت زشت، صدابزند؟ سعید هم با غرور می گفت: من که عیبی ندارم، تازه اصلا هم ناراحت نمیشوم. وباز هم به کار زشت خودش ادامه میداد.
دریکی از روزها که سعید با خانواده اش به پارک رفته بود، با دوچرخه زمین خورد و مچ پایش شکست و پدر او را به درمانگاه رساند. دکتر مهربان پایش را گچ گرفت و گفت: پای او باید یک ماه در گچ باشد، تا کاملا خوب شود. مادر سعید، خیلی ناراحت شد چون فصل امتحانات نزدیک بود و سعید اگر مدرسه نمی رفت از درسهایش خیلی عقب می افتاد.
پدر که از عقب افتادن پسرش از درسها ناراحت بود، تصمیم گرفت خودش پسرش را هر روز به سرکلاس ببرد تا او عقب نیفتد و صبح روز بعد او را با کمک ، عصا هایش، به سرکلاس برد. بچه ها از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدند و ازاین اتفاق اظهار ناراحتی کردند و به اوقول دادند که در درسهایش کمکش کنند. پوریا که به یاد بی مهری های سعید با دوستانش افتاده بود، نقشه ای کشید و نقشه اش را با علی و حسن درمیان گذاشت. زنگ تفریح خورد ولی سعید که نمی توانست راه برود در کلاس ماند و پوریا و حسن، در کنار ش ماندند. و قتی که خواستند درمورد اتفاقی که برای سعید افتاده بود صحبت کنند، پوریا به سعید گفت: حالا تو بجای دو تا پا چهارتا پا داری پس از امروز تورا سعید چهارپا صدا میزنیم. سعید که اصلا توقع همچین حرفی را از بهترین دوستش نداشت بغض کرد و گریه اش گرفت. در این موقع پوریا گفت: چه شد؟ ناراحت شدی؟ من که حرف بدی نزدم. سعید گفت: چطور حرف بدی نزدی تو الان مرا مسخره کردی و به من لقب بدی دادی. پوریا که نمی توانست بیشتر ازاین ناراحتی دوستش را ببیند، درجوابش گفت: خوب پس ببین کارتو چقدر زشت است که دوستانت را مسخره میکنی حالا خوب است که هرکس به تولقب جدیدی مثل چهار پا یا … بدهد. آیا تو ازاین کار خوشت آمد؟
حسن گفت: سعیدجان، ناراحت نباش پوریا خواست که تورا به یاد کار زشتت بیاندازد تا تو از این اتفاق درس بگیری . حسن گفت: درست است ماهیچ وقت ترا مسخره نخواهیم کرد. ولی خواستیم تا تو مزه مسخره شدن را بچشی . سعید خیلی خجالت کشید و رویش نمی شد توی چشم دوستانش نگاه کند و از فردا به مدرسه نیامد. ولی پدر از پوریا و حسن خواهش کرد که هروز به خانه آنها بیایند و درس آن روز را با سعید کار کنند . هرروزکه بچه ها به زحمت می آمدند و به سعید درس می دادند او بیشتر خجالت می کشید و بالاخره یک روز با پشیمانی زیاد، از آنان معذرت خواهی کرد و از آنها خواست که او را ببخشند و دوستان هم، گذشته اورا فراموش کردند.
امتخانات تمام شد پای سعید هم خوب شد و همه بچه ها هم نمرات خوبی گرفتند. سعید برای همیشه ازاین کارزشت یعنی مسخره کردن دیگران دست کشید.
سوره مبارکه همزه آیه 1
سوره مبارکه حجرات آیه 11