پوریا وبابک، هم همسایه بودند و هم همکلاسی. معمولا هردو باهم به مدرسه می رفتند و باهم برمی گشتند . بابک اخلاق های خاصی داشت، دست و دل باز بود و حسابی خرج رفقایش میکرد وهم قلدر بود و از هیچ کس و هیچ چیزی نمی ترسید و برای همین پوریا اورا خیلی دوست داشت .وقتی با او بود احساس قدرت می کرد. پدر به پوریا تذکر داده بود که خیلی با بابک تماس نگیرد و اوقاتش را با او نگذراند، اما، پوریا اخلاقهای اورا دوست داشت و بیشتر و قتش را با او می گذراند. درتیم فوتبال و بسکتبال هم با او هم تیمی شده بود. البته گاهی می دید که او زیرپایی می زند یا جرزنی میکند و یا با دروغ بازی را می برد، ولی به رویش نمی آورد و معمولا هم همیشه برنده می شد .
آقای معلم علی را صدا زد که به پای تخته برود و تمرین های ریاضی را حل کند. پوریا سرش پایین و درحال حل کردن اولین سوال ریاضی بود، که ناگهان متوجه شد، بابک دست در کیف علی کرد و یک دسته اسکناس را از کیف او برداشت و فوری در جیبش گذاشت. پوریا به روی خودش نیاورد ولی ازاین کار بابک خیلی متعجب و ناراحت شد.
ـآقای ناظم گفت: ببینید بچه ها، خانواده های شما مقداری پول برای عزاداری در ماه محرم هدیه کرده بودند و ما آنها را جمع کرده بودیم وبه یکی از بچه ها سپردیم ،ولی متاسفانه گم شده است کسی آن هارا ندیده است؟ بچه ها به یکدیگر نگاه کردند. بابک خیلی خونسرد بود و هیچی نگفت .پوریا که درحال انفجار بود تا خواست چیزی بگوید، آقای ناظم خداحافظی کرد و از کلاس بیرون رفت پوریا بدنش خیس عرق شده بود و زبانش بند آمده بود نمی دانست آیا ماجرا را به آقای ناظم بگوید یا نه؟ ازطرفی آبروی بابک می رفت و بابک از دست او ناراحت می شد و دوستی اشان به هم می خورد. آن زنگ از درس تاریخ هیچی نفهمید و نمیدانست که این راز را به کسی بگوید یا نه ؟
زنگ که خورد بابک گفت: پوریا امروز ناهار میهمان من هستی بیا باهم به رستوران برویم. اما پوریا که حسابی کلافه و عصبانی بود گفت: مادرم منتظر است باید به خانه بروم.
مادر که قیافه ناراحت پوریا رادید، گفت: پوریا، مثل این که اتفاقی افتاده، حالت خوب نیست؟ پوریا خواست دهان باز کند و چیزی را که دیده بود، تعریف کند اما دوباره جلوی خودش را گرفت و گفت: نه، من نباید آبروی کسی را بریزم و گفت: نه مادر، خسته هستم و کلی هم درس دارم .