یکی از مهمانهایی که پریا و پوریا خیلی دوست داشتند،؛ زود به زود به خانه اشان بیاید، مادربزرگ بود. او سفید رو بود و چهره اش نورانیت خاصی داشت. و و قتی که می خندید روی لپهایش سوراخی ایجاد می شد، که صورتش را بامزه تر و دوست داشتنی تر می کرد. اصلا مادر بزرگ، با همه آدم های دیگر فرق داشت. خیلی مهربان و تمیز بود. همیشه هم بوی خوش لباسهایش همه جا را پرمی کرد. ازهمه جالب تر این که پیراهن گل گلی مادر بزرگ، یک جیب تقریبا بزرگ داشت که پراز خوراکی های خوشمزه بود. وقتی که بچه ها کار خوبی می کردند یا حرف خوبی می زدند، مادر بزرگ ازتوی جیب جادویی خودش به بچه ها خوراکی می داد. آن روز ازصبح بچه ها حال و هوای خاصی داشتند. زودتر از هرروز بیدارشدند و بعداز خوردن صبحانه، دوش گرفتند و اتاقشان را تمیز کردند و اتاق مادر بزرگ را هم آماده کردند.
با به صدادرآمدن زنگ خانه، هردو به طرف دررفتند. پدرو مادر بزرگ باهم وارد خانه شدند. بچه ها به بغل مادر بزرگ رفتند، و ماچ و بوسه ای بود که بین آن ها ردو بدل شد. مادرکه خوشحالی بچه ها را دید گفت: بگذارید مادر بزرگ به داخل بیاید و خستگی در کند. بچه ها کمک کردند و مادر بزرگ را برروی مبل راحتی نشاندند و مادربرای مادر بزرگ، یک لیوان شربت سکنجبین خنک و خوشمزه آورد. مادربزرگ شروع به احوالپرسی از همگی کرد و بچه ها هم با اشتیاق از درس ها و کارهایشان تعریف کردند و گرم صحبت شدند. مادربه آشپزخانه رفت تا غذا را آماده کند.