مدتی بود، که پریا تقریبا هر روز دیر به مدرسه میرسید. گاهی صبحانهاش را دیر میخورد. گاهی لنگه جورابش را پیدا نمیکرد. گاهی هم کیف وکتابش را آماده نکرده بود و خلاصه هرروز به یک بهانهای مدرسه اش دیر میشد. اما آن روز تصمیم جدی گرفت، که دیگر دیر به مدرسه نرسد. او از شب قبل برنامهاش را در کیفش چید و کفشها و جورابها و لباسهایش را درکنارتختش آماده کرد . صبح هم به موقع بیدارشد و صبحانه اش را خورد و روی مادر را بوسید و خداحافظی کرد و مادر گفت: امیدوارم امروز دیگر دیر به مدرسه نرسی و با لبخندی با پریا خداحافظی کرد. پریا، خوشحال بود که امروز زودتر از خانه، راه افتاده و حتما به موقع به مدرسه خواهد رسید.
همانطور که میرفت , و در هوای خنک صبحگاهی نفس عمیق میکشید و به اطرافش نگاه میکرد، ناگهان صدای میومیو ضعیفی را شنید، برگشت و دید که یک بچه گربه گرسنه به دنبال غذا میگردد، دلش برایش سوخت. اطراف خودش را نگاه کرد، چیزی پیدا نکرد که شکم گربه را سیر کند. ناگهان، فکری به ذهنش رسید خوب به اطراف، نگاه کرد. یک توپ پلاستیکی که از وسط به دو نیم تقسیم شده بود و در کنار کوچه افتاده بود را دید و آن را برداشت و پاکت شیری که مادر برایش گذاشته بود را در آن خالی کرد وجلوی بچه گربه گرسنه گذاشت. بچه گربه با سرعت شروع به خوردن کرد وازخوردن آن صبحانه لذیذ خوشحال شد. پریا از دیدن این صحنه لذت برد . وخیالش راحت شد که گربه کوچولو دیگر گرسنه نیست. ناگهان یادش افتاد که باید زودتر به مدرسه برود و با سرعت به طرف مدرسه دوید.

برای رفتن به مدرسه، باید از خیابان عبور میکرد، در کنار خیابان، چشمش به پیرمرد نابینایی افتاد، که او هم میخواست به آن طرف خیابان برود و به کمک کسی نیاز داشت. به او نزدیک شد. سلام کرد و گفت: میخواهید کمکتان بکنم؟ پیرمرد خیلی خوشحال شد و گفت: بله مدتی هست که اینجا منتظر هستم تا کسی مرا به آن طرف خیابان ببرد . دستش را گرفت و منتظر ماند تا چراغ سبز بشود و او را به آن طرف خیابان برد و خداحافظی کرد و به طرف مدرسه دوید. در راه خوشحال و خندان بود که امروز، با آن که به مردم کمک کرده است ولی، به موقع خواهد رسید. نزدیک مدرسه شده بود که ناگهان کنار باغچه لابلای علف ها، چشمش به یک گلوله ای به شکل پر افتاد ، که تکان تکان می خورد. جلوتر رفت و خوب که نگاه کرد، جوجه گنجشکی را دید که درحال تکان خوردن است و نمیتواند پرواز کند. حدس زد که لانه او باید همین نزدیکی ها باشد به بلای سرش نگاه کرد. یک لانه گنجشک دقیقا بالای یکی از شاخه ها بود. فهمید که این جوجه از بالای آن شاخه به پایین پرت شده است. خواست جوجه را سرجایش بگذارد ولی دستش به لانه نمیرسید. باید از کسی کمک میگرفت. خوب دورو برش را نگاه کرد پدری درحال بردن دخترش به مدرسه بود. او را صدازد و از او کمک خواست تا جوجه را قبل از این که لقمه گربه ای بشود، در لانه اش بگذاردو او هم کمک کرد و جوجه گنجشک را در لانه اش گذاشت.

همین طور که جلوتر رفت، یک خانم مسنی را دید که، گیج و سر در گم مانده بود. فکرکرد که شاید به کمک او نیاز داشته باشد. جلوتر رفت و گفت: خانم شما کمک می خواهید. او برگه ای دردستش داشت و یک ساک سنگین هم دردستش داشت سواد نداشت وبه دنبال کوچه بابایی پلاک 7 می گشت. پریا دلش میخواست به به او کمک کند، ولی دلشوره دیررسیدن را هم داشت و لی درنهایت نتوانست بی تفاوت بماند . بالاخره، کوچه بابایی را که کنار مدرسه بود به او نشان داد واو را به درب پلاک 7 برد و حتی ساک سنگین او را هم برایش به درب خانه برد و زنگ خانه را زدو باسرعت، به طرف مدرسه رفت. اما، کنار در مدرسه پسر کوچکی داشت گریه می کرد. پریا که دلش شور می زد هم دلش میخواست به او کمک کند و هم باید به مدرسه میرفت اما باز هم نتوانست بی تفاوت بماند گفت: شاید این کودک گم شده باشد. به طرف او رفت و گفت: چه شده پسرکوچولو، چرا گریه میکنی پسرک اشکهایش را پاک کردو گفت: من با مادر و خواهرم به مدرسه آمده ایم. مادر و خواهرم به داخل مدرسه رفتند ومن اینجا داشتم بازی می کردم خواستم شوت بزنم که لنگه کفشم توی جوی آب افتاده ونمیتوانم آن را بردارم . پریا دلش برای پسرکوچولو سوخت و گفت: نگران نباش الان برایت بیرون میآورم. او با کمک یک تکه چوب، کفش او را از داخل جوی درآورد و به اوداد. درهمین لحظه صدای زنگ مدرسه بلند شد و پریا دوان دوان به طرف در مدرسه رفت. بابای مدرسه که کمک کردن پریا را به پیرزن و پسرک، دیده بود اورا تحسین کرد وبا نگاه محبت آمیزی جواب سلام او را داد و گفت: آفرین برتو دختر مهربان، امروز، درست به موقع به مدرسه رسیدی. بالاخره آن روز، پریا با آن که تعدادی کارهای خوب انجام داده بود، به موقع ، به مدرسه رسید.
