G-WBDM9N5NRK

داستان هابیل و قابیل

درداستان قبلی درمورد خلقت آدم و هوا صحبت کردیم و این که آن دو فریب شیطان را خوردند و از درگاه خداوند رانده شدند و به زمین آمدند. پس از این که به زمین آمدند شروع به دامداری و کشاورزی کردند و زندگی جدید را  شروع نمودند. پس از چند سال صاحب دو فرزند پسر به نام هابیل و قابیل شدند. کودکان آن‌ها کم کم بزرگ شدند و هرکدام جوان رعنایی شدند. به نام هابیل و قابیل.

هابیل علاقه زیادی به دامداری داشت و از پدرخواست که چندین گوسفند دراختیارش بگذارد تا آن‌ها را به صحرا ببرد و صاحب یک گله ی بزرگ شد. او پسری خوش اخلاق بود و در کارها به پدرو مادر و برادرش کمک می‌کرد و مهربان و بخشنده بود.

  قابیل کشاورزی را دوست داشت. او هم شروع به کشاورزی کرد و محصولات بسیاری را پرورش داد. اما برخلاف هابیل، او حسود و بد اخلاق بود و همیشه همه چیز را برای خودش می‌خواست.

وقتی که حضرت آدم دیگر به سن پیری رسید خداوند به او امر فرمود: که باید برای خودت جانشینی انتخاب کنی. آدم گفت: چگونه این کاررا بکنم؟ خداوند فرمود از پسرانت آزمونی بگیر، هرکدام که دراین امتحان قبول شد او را جانشین خودت بکن.

پس حضرت آدم این مسئله را با آ ن دو درمیان گذاشت. قرار شد که هر کدام از پسران، از دارایی خودشان مقداری را در راه خدا بدهند. هر دو قبول کردند.

هابیل یکی از بهترین گوسفندان خودش را آورد وقربانی کرد. شیطان به سراغ قابیل آمد و گفت: چرا می‌خواهی اموالت را بیخودی به دیگران بدهی؟ بهترین‌ها را برای خودت نگهدار.  قابیل که فریب شیطان را خورده بود مقداری از میوه‌ها و محصولات بی کیفیت خودش را هدیه کرد. حضرت آدم؛ هابیل را که با اشتیاق و با دل و جان بهترین دارایی اش را هدیه کرده بود انتخاب کرد و گفت: تو برای جانشینی من بهتر هستی و به مردم انفاق خواهی کرد. در این وقت شیطان دوباره به سراغ قابیل رفت و به او گفت: می بینی پدرت هابیل را بیشتر دوست دارد، اگر برادرت را بکشی خودت جانشین پدر خواهی شد. قابیل کمی فکرکرد و با خودش گفت: بله بهتر است او را از سر راهم بردارم تا پدر این همه به او توجه نکند. پس تصمیم گرفت که او را از بین ببرد. دریک روز که هابیل  خسته از کار روزانه، زیر درختی خوابش برده بود، در یک فرصت مناسب سنگیی را بر سر او زد و او را کشت.

قابیل جسد برادر را در بیابان رها کرد. کم کم داشت از کار خودش پشیمان می‌شد. نمی‌دانست باید چه کار کند. با خودش گفت: اگر جسد را اینجا رها کنم حیوانات درنده آن را پاره پاره خواهند کرد. همین‌طور که درفکر بود، ناگهان چشمش به کلاغی افتاد که با کمک پاها و منقارش، جسد کلاغ مرده‌ای را در چاله ای دفن کرد و بررویش خاک ریخت. قابیل هم دست به کارشد و چاله ای کند و جسد برادر را در آن دفن کرد و دردلش از کاری که کرده بود، پشیمان شد. اما پشیمانی دیگر فایده‌ای نداشت. با خودش عهد بست که دیگر فریب شیطان را نخورد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *