یکی بود و یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
در زمانهای خیلی قدیم، یکی از پیامبران خداوند به نام عزیر نبی (ع) در سرزمین بزرگی زندگی می کرد. اوخیلی مهربان بود و آزارش به هیچ کسی نمی رسید. مردم او را خیلی دوست داشتند. عزیرنبی همیشه خداوند یکتا را پرستش می کرد و بنده صالحی بود. او ازنوادگان حضرت یعقوب (ع) بود.
یک روزی که او برای انجام کاری میخواست به شهر دیگری برود. یک سبد انگور و یک سبد انجیر برداشت و سوار بر الاغش شد و به راه افتاد.
همینطور که در راه میرفت و میرفت، به نشانههای خلقت خداوند توجه می کرد، از خلقت آسمان و کوه و جنگل تا پرواز پرندگان و تابش خورشید و نسیمی که میوزید. درهمین افکار بودکه به شهری رسید که تمام خانه هایش خراب شده بود. سقف خانه ها فرو ریخته بود و هیچ کسی در این شهر زندگی نمیکرد. حتی قبرهای آنان خراب شده بود. انگارکه سالیان درازی بود که هیچ موجود زنده ای دراین شهر نبوده است.
کمی تامل کرد و دردلش وخطاب به خداوند گفت: خدایا تو چطور این همه انسان وموجودات زنده را که بمیرند و نابود بشوند را دوباره پس ازمرگ زنده میکنی و به حساب اعمالشان میرسی؟ من این که اینقدربه تو ایمان دارم و تو را قبول دارم و بنده تو هستم، برایم سوال شده و الان از خودم میپرسم که مگر ممکن است که این همه انسانها و موجودات از بین بروند و دوباره زنده بشوند؟
خداوند دانا و شنوا صدای پیامبرش را شنید و او به خواست و مصلحت خداوند به خواب عمیقی فرو رفت. پس ازمدتی از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید. نگاهی به دور و برش کرد و گفت: من از کی اینجا خوابیدم؟ نمیدانم اصلاً ازچه وقتی اینجا هستم باید زودتر حرکت کنم تا قبل از تاریکی هوا به مقصد برسم.
دراین وقت، ندایی به او گفت: فکر میکنی چند وقت است که اینجا خوابیده ای؟ عزیرنبی با تعجب جواب داد: فکر میکنم چند ساعتی باشد که اینجا خوابیدم. صدا گفت: به اطرافت نگاه کن به خوراکی هایت وبه الاغت خوب نگاه کن. عزیر نبی نگاهی به خوراکیهایش انداخت. ظرف انگور و انجیر دست نخورده و سالم بود. اما نگاهش که به الاغش افتاد، ناگهان ترسید. الاغش مرده و کاملا از بین رفته بود، انگارکه سالهاست جنازهاش درآنجا افتاده و پوستها و استخوانهایش از همدیگر جدا شده بودند.
صدا گفت: خداوند این طوری به تو نشان داد و ثابت کرده که چطور میتواند مرده را زنده کند و زنده را از بین ببرد. تو نزدیک به صد سال هست که دراینجا خوابیدهای و به خواست خداوند زنده وسالم ماندهای. نگاهی به غذاهایت بکن هنوز تر و تازه هستند. اما الاغت از بین رفته و سالهاست که حتی استخوان هایش هم پوسیده است. این کارها، برای خداوندی که دنیا را از هیچ آفریده و صاحب همه جهان است، هیچ کاری ندارد و هرکاری را بخواهد میتواند انجام بدهد. با شنیدن این نداها که ازسمت فرستاده خدابود، عزیر نبی سر برخاک گذاشت و سجده کرد وخدا را شکر کرد وبدین صورت ایمانش صدچندان شد.او به شهرش برگشت. وقتی که به خانه رسید، کسی او را نمیشناخت. او خودش را معرفی کرد اما خانمی که درخانه اش بود گفت: عزیر نبی سالیان سال پیش از اینجا به سفر رفته و دیگر برنگشته است. محال است که توعزیرنبی باشی. در این وقت آخرین فرزندعزیر که در آن زمان تازه به دنیا آمده بود به نزد آنها آمد. او ازمادرش شنیده بود که پدرش یک نشانه برروی شانه اش دارد. گفت: اگر تو پدرمن هستی باید نشانه ای داشته باشی. عزیر نبی با نشان دادن آن به مردم ثابت کرد که پیامبر خدا است و بدین صورت، خداوند با این معجزه به مردم نشان داد که به هرکاری قادر است.
هوالقادر