G-WBDM9N5NRK

داستان اقبال ناجور

قسمت اول :

خورشید هم امروز بی رحم تر از همیشه گرمای خودش را به تن تفتیده کویر می تاباند.

 تابستان بود و فصل کارو کوشش مردم سختکوش و قانع این دیارپهناور، دیاری که نزول باران درآن به خست افتاده و خبری از آبادی و آبادانی نبود. همه افراد خانواده اعم از کوچک و بزرگ باید برای سیرکردن شکمشان کار می کردند. آقارحمت، پدر ضعیف و نحیف خانواده خیلی اهل فکر و کار نبود، شاید هم که توانایی اش بیش از این نبود کسی نمی داند. آن ها با فقر دسته و پنجه نرم می کردند. سال قبل فقط بخاطر کم کردن یک نان خور از خانه، دومین دخترش را به زورو اجبار و به توصیه همسرش، به پیرمرد بی ریخت و بد قیافه ای دادند که فقط می توانست شکمش را سیر کند. درست مانند داماد اول خانواده که او هم شرایطش بهتر ازاین  نبود. یعنی روش مادر این بود که هرچه زودتر یک نان خور را از خانه کم کند. پدر هم   تسلیم رای مادر می شد.

پسرهای خانواده هم که یکی به شهر رفته و کارگری می کرد و دوتای دیگر درهمان ده، به کارهایی از قبیل، بنایی، پادویی، دست فروشی، خریدو فروش مرغ و گوسفند و… تن می دادند تا حداقل شکم خودشان را سیر کنند.

کوکب هم درطول شبانه روز درخدمت خرده فرمایشات مادر سختگیرش بود از جمله شستن لباس ها درسرجوی آب و پختن غذا و نظافت خانه وغذا دادن به مرغ ها و گوسفندان و … روزگارش به همین منوال می گذشت.

او به سختی کار می کرد و به هیچ وجه جرات اعتراض  نداشت.

صدای مادر بلند شد: پس کجایی گوربه گورشده؟ دهنمون خشک شد. مگه نگفتم دوتا چایی بریز بیار؟  کوکب که درحال ریختن چای برای میهمان بود از ترس، هول شد و مقداری از آبجوش بردستش ریخت. احساس سوزش و تنفری تلخ دردرونش به وجود آمد . مثل همیشه با خودش گفت:  مگه من کلفتتم؟ خدایا پس کی من از دست این زندگی خلاص می شم؟  زیر لب شروع به غرزدن کرد. ولی الان وقت رفتن به درون دنیای خیالات نبود. اوبسیاری از اوقات درخیالاتش سیر می کرد. خودش را درشهر و درخانه ای پر شکوه با نوکر و کلفت می دید. ماشینی داشت و با همسر زیبایش به سفر می رفت. ساعت ها در این خیالات سیر می کرد و اغلب اوقات با فریاد مادر از این رویای شیرین بیرون می پرید. داغی آبجوش پوست نازکش را قرمز کرد. دستش را زیر آب سرد گرفت تا کمی خنک شود وبلافاصله سینی چای را برداشت و به طرف مادر و میهمانش برد و دوباره کمی آن طرف تردر کنار باغچه به کنج تنهاییش خزید.

گفتگوی مادر و زن همسایه به گوش می رسید.

 مادر: اقدس خانم شنیدی؟ این بنده خدا همسایه ما چندین ساله که سرطان کبد داره و به زور دارو و دوا  زندگی می کنه؟ ولی ظاهرا این دفعه دکترا دیگه جوابش کردن.

همسایه : آره واقعا سرطان داره. ولی زن بیچاره حق هم داره.  با این زندگی سختی که داشته ومردن شوهر اولش و بعدم این شوهر بی فکرو الکی خوشش باید هم سرطان بگیره ولی بنده خدا زن با خداییه هیچوقت نماز و روزش ترک نشده. حالا خوب شد همت کرد وخونه خدارو زیارت کرد. ماکه هنوز نتونستیم از این ده خراب شده بیرون بریم.می ترسم آرزوی زیارت کربلا روهم باخودم به گور ببرم.

مادر: اره والله خوب، بالاخره خدا جواب راستی و صداقت آدما رو میده. این سفر حج هم که حقش بود، نوش جونش.

 مادر چایی را تعارف کرد و خودش هم چایش را سرکشید واستکان را درنعلبکی گذاشت. دوباره دستگیره چرخ نخ ریسی را چرخاند و در فکر فرو رفت.

 همسایه گفت: اوضاع مال و منالشون چه طوره ؟ مادر گفت: وضع مالی حاج خانم که بد نیست. زمین و باغ  که داره ، کلی هم گوسفند داره، بچه هاش هم تو شهر برای خودشون کارو کاسبی خوبی دارن.

همسایه دوباره پرسید: شوهرش چطور؟ و مادر گفت: اونم یه خانه و مغازه داره و وضعش بد ک نیست. الحمدالله دستشون به دهنشون می رسه. ناگهان مادرهمینطور که این عبارات از دهانش بیرون می آمد، سرش را برگرداند و رو به کوکب کرد و نگاهی معنی دار به او دوخت ولی کوکب با بی خیالی با سنگ های باغچه یک قل دوقل بازی می کرد ومتوجه این نگاه  معنی دارنشد.

این روزها در خانه همسایه، رفت و آمد زیادی بود. کوکب قبلا هروقت که فصل پاییز و زمان پاک کردن گل زعفران می شد برای پیر زن همسایه گل پرمی کرد و مشتی گل زعفران دستمزد می گرفت و آن ها را به مادر ش می‌داد.  البته مادر هم برای دیگران گل زعفران پاک می کرد، چون خودشان زمین زعفران نداشتند و از این راه زعفران مصرفیش را تامین می کرد.

 فصل پاییز هم که زمان پختن رب گوجه و رب انار می شد، هم برای کمک  نزد پیرزن همسایه می رفت و برایش کار می کرد و دستمزدی می گرفت.

پیرزن  قلبا مهربان بود ولی کمی اخمو وظاهری بداخلاق داشت. اما برای دخترک خوب بود که از کنارش به نوایی برسد پس تلخی هایش را هم تحمل می کرد. گاهی اوقات که به آن‌جا می رفت، شاهد جرو بحث پیرزن با شوهرش بود. زن به مرد می گفت: برو کارکن و در خانه نمان، باید بری سر زمین و برای گوسفندا غذا بریزی.  مرد می گفت: فعلا حوصله ندارم. حالا میرم. حالا عجله ای نیست. او معمولا با رفقایش بیرون می رفت و تاشب پس از خوشگذرانی به خانه برمی گشت و زن هم زیرلب شروع به غرزدن می کرد و از بخت بدش می نالید. آقاکریم، همیشه خندان و شنگول بود و باهمه خوش و بش می کرد. واین مسئله بیشتر باعث عصبانیت همسرش می شد.

مادر گفته بود که این پیرزن قبلا زن برادرشوهرش بوده است و سنش هم از پیرمرد بیشتراست. وقتی که شوهر اولش براثراعتیاد مرده، سه تا بچه قدو نیم قد داشته و آقاکریم براثر اجبار خانواده و خواهرش، زن برادرش را با سه تا بچه یتیم گرفته و آن ها را بزرگ کرده است. بخاطر این تفاوت سنی و مشکلات زیاد آن ها نتوانستند مثل لیلی و مجنون زندگی کنند و همیشه باهم اختلاف دارند.

 او از دیگران شنیده بودن  که مردم به پیرمرد می گفته اند که آقا کریم، تو عرضه نداشتی که با یک دختر باکره ازدواج کنی و بخاطر بی عرضگی با زن برادرت که بیوه بوده ازدواج کردی.  تازه کسی به تو دختر نمی داده

این حرف برای اقا کریم قابل هضم نبود و او را بسیار عصبانی می کرد. درجواب اقرار می کرده که نه من بخاطر مهربانی و عطوفتی که داشتم و دلم نمی خواست که یتیم های برادرم زیر دست هر آدمی بزرگ بشن این کار و کردم و به همین دلیل با بیوه برادرم ازدواج کردم، تازه هروقت اراده کنم همین الان هم می تونم با دختر باکره ای ازدواج کنم ولی حرمت موی سفید زنم و  نگه می دارم. و این داستانی می شد برای مزاح و شوخی جمع دوستی رفقای ناقص العقل پیرمرد که ساعت ها به طول می کشید و باعث خنده و مسخره بازی جمع می شد. 

کوکب حیاط را جاروزد و ظرف ها را به کنار جوی برد و شست. سری به خانه همسایه زد که اگر کاری دارد برایش انجام بدهد. درباز بود وارد دالان حیاط شد. گوش کرد صدای حرف زدن چندین نفر باهم می آمد. نتوانست موضوع را بفهمد فقط وقتی دید همسایه میهمان دارد  برگشت و به خانه رفت. دیروز که  همسایه را دید، متوجه شد که چهره پیرزن تغییرکرده، انگار که صورتش نورانی، ولی لاغرتر و چروکیده تر شده بود. نگاهش مهربانتر بود و کمتر حرف می زد. این چند روزه اخیر، رفت و آمد درخانه آن ها بیشتر شده بود برای همین کوکب و مادرش بیشتر به خانه همسایه می رفتند و به او در میهمانداری کمک می کردند. یک روز که در خانه همسایه، درحال شستن ظرفها در کنار باغچه بود پیرمرد وارد حیاط شد، کوکب سلامی کرد او هم با لبخندی غلیظ و با چشمانی رنگی و نافذ جواب سلامش را چرب و نرم داد. ولی ناگهان کوکب، از چشمان رنگی او ترسید. نمی دانست چرا تازگی‌ها ازنگاه های او خوفی بردلش می افتاد. زود خودش را جمع و جور کرد و ظرفها را به مطبخ برد و به خانه شان برگشت.

 

شب اول ماه مبارک رمضان و هنگام اذان و افطار بود که ناگهان صدای گریه و شیون از خانه همسایه بلند شد و پیرزن جان به جان افرین تسلیم کرد و به دیار باقی شتافت. مادر کوکب به خانه آن ها رفت و تا شب هفتم همسایه، درکنار آن ها ماند و کمک حال خانواده داغداربود.

اما کوکب دیگر دوست نداشت به خانه همسایه برود. گاهی دلش برای پیرزن تنگ می شد. چون اوهمیشه غمی درچهره داشت و معلوم بود حرف ها و راز هایی را باخودش دارد که نمی تواند به کسی بگوید و آن ها را باخودش به گور خواهد برد. از دیگران شنیده بود که خواهر شوهر پیرزن، باعث مرگ همسر اولش شده است.  بخاطرهمین یک کینه قدیمی و دشمنی سنگینی بین آن ها به وجود آمده است.

 

کوکب سربه هوا و درعالم کودکی پس از شستن ظرف ها و لباس ها، از سرجوی آب برگشت. پدرو مادر در کنار ایوان (صوفه) نشسته بودند و باهم اختلاط  می کردند.  مادرتا اورا دید با نگاه تند و معنا داری، به او اشاره کرد که به اتاق برود.

کوکب هم به گوشه اتاق خزید معمولا هروقت این اتفاق می افتاد خبربدی درراه بود.

او سرگرم بافتن شال گردن برادرش بود که صدای یا اللهی از حیاط به گوش رسید صدا آشنا بود.  پیرمرد همسایه بود. او با یک جعبه شیرینی به خانه اشان وارد شد . کوکب متعجب شد و با خودش گفت: هنوز پارچه مشکی روی دیوار این خانه است. چرا او شیرینی آورده است و دوباره در افکار خودش غرق شد و به بافتن ادامه داد. وقتی بافتنی می بافت با گره هایی که می زد سوار بر اسب خاطراتش به دنیای شیرین آرزوهایش سفر می کرد. ارتباطش با زندگی سخت واقعیش قطع می شد و غرق در لذت های کودکانه می شد.

تازگی انگار که نگاه پدرو مادر به او، با گذشته فرق کرده بود ولی او معنی آن ها را نمی فهمید.

یک بار وقتی خواست با دختر همسایه لیلی بازی کند مادر با شدت فراوان او را توبیخ کرد وبا لحنی تند و تلخ،  گفت: تو دیگر بزرگ شده ای و این کارها برای تو قبیه است. زود برو به کارهای خانه برس. اما او فقط سیزده سال داشت.

دیشب وقتی می خواست بخوابد صدای پدرو مادرش را شنید که درمورد ثروت پیرمرد همسایه و زندگی مجلل اودرتهران صحبت می کردند کرد. مادر با آب و تاب می گفت که از بچه های پیرزن پرس و جو کرده و فهمیده که پیرمرد همسایه، ماشین و خانه و مغازه دارد و اوضاع مالیش ردیف است.

پارچه مشکی را از دیوار همسایه برداشتند و رفت و آمدها تمام شده بود دیروز مراسم چهلم او برگزار شد. سکوت غمناکی محیط کوچه را فرا گرفته بود.

صدای مادر بلند شد کوکب کوکب، کذوم گوری هستی دختر؟  کوکب با عجله خودش را به اتاق رساند و پرسید بله مادر، اومدم  کاری دارید؟

مادر گفت: بله بیا میخوام دوکلمه حرف حساب باهات بزنم. خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم. تودیگه برای خودت خانومی شدی الحمدالله سواد خوندن و نوشتن هم که داری . دیگه وقتشه  از دنیای بچگی بیرون بیای و بری سراغ زندگی جدید و صاحب خونه و زندگی بشی.  میخوام تورا به خونه بخت بفرستم . کوکب اولش شرم کرد ولی وقتی فهمید که از دست مادر بداخلاق و امر و نهی های بی پایانش خلاص می شود ته دلش کمی ذوق کرد. اما گفت: مادر من که هنوز سیزده سال دارم به نظر شما خیلی زود نیست؟

مادر با تحکم گفت: حرف نزن دختر چس سفید. من به سن تو بودم دوتا بچه هم داشتم. مگه میخواهی باهات ترشی بندازم؟ . ولی مادر در مورد این که داماد چه کسی هست هیچ حرفی نزد.

شب شده بود. از صبح کوکب به فکر فرورفته بود که شوهر اوچه کسی است؟ ایا اوهم مانند شوهر خواهرهایش بی ریخت و بد قیافه و بیچاره و بی پول است؟ و هزار تا سوال دیگر برایش پیش آمده بود،  اما جرات پرسیدن نداشت.

غروب که شد دوباره صدای آقا کریم آمد. ازگوشه پنجره نگاه کرد. خدایا آن چه  را که می دید باورش نمی شد. او پیراهن سفیدی پوشیده بود و موهایش را رنگ مشکی و صورتش را حسابی شش تیغه کرده بود و با یک جعبه شیرینی و یک جعبه کوچک وارد خانه شد. وبا استقبال پدرو مادر به اتاق میهمان خانه راهنمایی شد. دل کوکب هری پایین ریخت نکند؟ ولی نه . او نمی توانست به خودش بقبولاند که پدر و مادر ش راضی به این کار بشوند. با خودش گت حتما اشتباه میکنم. این غیر ممکنه. لرزه خفیفی بربدنش احساس کرد. با خودش گفت حتما مادرم دوباره واسطه خیر شده و معلوم نیست کدوم بیچاره ای رو برای آقا کریم بی خیال درنظر گرفته. ولی چه مرد بی خیالی ! هنوز کفن جاج خانم بیچاره خشک نشده میخواد دوباره زن بگیره!

بعداز خوردن صبحانه، کوکب برا ی شستن ظرفها می خواست به لب جو ی اب برود که مادر صدایش کرد. کوکب حال خوبی نداشت ازدیشب هزارتا سوالش بی جواب مانده بود. مادر درحال لبخند زدن بود و این نشانه خوبی نبود . چون او هروقت کاری که خودش دلش می خواست را انجام می داد اینطوری لبخند می زد. کوکب که دلش شور می زد و از ترس به لرزه افتاده بود به طرف مادر رفت. مادر گفت : ظرف ها رو بزار و بیا کارت دارم. یادت هست که گفتم باید به خانه بخت بری؟ برای فردا می خوایم بریم محضر. امروز هم باید به سرو صورتت صفایی بدی. بیا جلو ببینم این حلقه رادستت کن ببینم اندازته؟

کوکب که شوکه شده بود زبانش بند امده بود مادر خودش دستش را گرفت و حلقه را به دستش کرد . حلقه طلایی رنگ و ظریفی بود. رنگ طلایش قند تو دل کوکب آب کرد. کوکب از این کار خوشش آمد او تا به حال اصلا طلا و زیور الاتی نداشته بود و با این کار احساس کرد که چقدر ثروتمند شده است. بله کاملا سایزش بود. انگار یکی دلش و قلقلک داد.

مادر گفت اقا کریم، مرد خوشرو و خوش صحبت وخونگرمیه. توتهرون هم کلی ثروت داره. تو دیگر مجبور نیستی توی ده بمونی. به شهر میری و برای خودت خانمی میکنی  و… مادر همینطور داشت حرف می زد اما کوکب دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را که باز کرد مادر با یک استکان آب قند بالای سرش نشسته بود. سیلی به صورتش خورد و پرید.

مدتی گذشت تا فهمید که چه اتفاقی افتاده.

مادراورا نشاند و گفت: از بس که بد غذا هستی بدنت ضعیف شده باید ببرمت دکتر تا یک امپول تقویتی برات بزنه چون می خوای بری شهر باید قوه داشته باشی.

کوکب مات و متحیر مانده بود جرات مخالفت نداشت.

بعد از یک ساعت صدای برادرش را شنید که دراتاق بغلی با مادر دعوا می کرد.

مادر این مردک پنجاه سالشه می دونی چقدر از کوکب بزرگتره اوه همسن بابای ماست مگه خواهر من چندسالشه؟ نکن مادر نکن. بقیه خواهرام و که بدبخت کردی این یکی رو دیگه ول کن. مادرصداش و بالا بردو و با تحکم گفت: به تو ربطی نداره تو فکر سیر کردن شکم خودت باش. من صلاح زندگی بچم و میدونم. اتفاقا چون گریم آقا پیره خیلی بهتره.  سردو گرم روزگاررو چشیده.  باد جوونی از کلش بیرون رفته و فکر زن و زندگیشه . الان خواهر تو به شهر میره  خانه و مغازه هم که داره.  چند سال دیگر هم میمیره و خواهرت با ثروت فراوانی که به دست آورده به زندگیش ادامه می ده. تازه راه ماهم به تهرون باز میشه و هروقت بخوایم بریم دیگه جا و مکان داریم  تازه بیچاره توهم میتونی بری اونجا و به یه نون نوایی برسی. برادر مرتب مخالفت می کرد و مادر از نقشه و تصمیم خودش تعریف می کرد. تازه جهیزیه هم نمی خواد خودش همه چی داره و قرار شده که نصف خانه هم مهرش بکند . برای خواهر تو فرصتی ازاین بهتر پیدا نمیشه. دیگه چی از این بهتر هان؟

کوکب تازه فهمیده بود که قرار است چه بلایی  برسرش بیاید. به فکر فرورفت. چه رویای قشنگی! به به زندگی درشهر، صاحب خانه شدن مغازه و درآمد و همینطور داشت خیالات قشنگ می کرد که ناگهان چهره کریه و چروکیده پیرمرد جلوی چشمانش آمد. او همسن پدرش بود وچشمان رنگی و هیزی داشت. صورتی که براثر کهولت سن پراز چین و چروک شده بود. آیا باید درکنار او ودر زیر یک سقف زندگی می کرد. یاد خرید طلا افتاد. آخ جون النگوی طلا، گردنبند طلا، حلقه طلا، لباس نو و کفش نو…

نمی دانست چه بکند و چه نکند مابین امروز و آینده گیر کرده بود.

چیزی نگذشت که او راهی تهران و خانه بخت شد و درکنارآقا کریم، زندگی جدیدی با ظاهری فریبنده و باطنی زجرآور را شروع کرد. همه چیز برایش عجیب و غریب بود. انگار به کره دیگری رفته بود. آیا این بود رویایی که درسرداشت؟!

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *