G-WBDM9N5NRK

داستان‌های پریا و پوریا دربیمارستان

به سختی چشمانش را باز کرد و از لابلای پلکهای سنگینش نگاهی به سقف انداخت. سقف به رنگ سفیدساده بود و اطراف آن‌ را لامپ‌های زرد کوچکی محاصره کرده بودند. چقدر این‌جا برایش نا آشنا بود. این جا کجاست؟ فکر کرد خواب می‌بیند. پس چشمانش را بست و دوبار ه باز کرد اما صحنه عوض نشد که نشد. چندین بار امتحان کرد بی فایده بود. کمی سرش را چرخاند پنجره‌های بزرگ و مربع شکل که با پرده های آبی پوشانده شده بود و آن طرف پنجره معلوم نبود، خدایا اینجا کجاست؟
خواست بلند شود اما تا دستش را تکان داد سوزش ظریفی را درتمام بدنش احساس کرد. خوب که نگاه کرد، متوجه شدکه دستش به یک لوله وصل است. با نگاهش  آن را دنبال کرد ادامه لوله به  یک سرم که درکنار تخت قرار گرفته بود وصل می‌شد. اصلا نمی فهمید چرا اینجاست. خوب گوش کرد تا از صداها چیزی بفهمد. صدای ظریف بلندگویی می آمد که با صدای نا مفهومی کلاماتی را تکرار می‌کرد. باز هم نفهمید. درمیان صداها ، صدای گریه و زمزمه آرامی به گوشش رسید. انگار صدا یی آشنا بود. بله این صدای مادر بود. دیگر طاقت نیاورد و ناله ای سرداد و صدا زد مادر مادر…
ناگهان مادر را بربالای سرخودش دید. چشمان مادر سرخ سرخ بود، نفهمید از بی خوابی بوده یا از گریه کردن؟ چرا صورتش به اندازه چندین سال شکسته شده بود و خیلی خسته به نظرمی‌آمد؟ کتابی  هم دردستش بود. مادر با دیدن چشمان باز فرزندش دستش را رو به آسمان کرد و با صدای بلندی گفت: خدایا شکرت که بچه‌هایم را به من برگرداندی. خدایا قول می‌دهم دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را تنها نگذارم .
پریا گیج شده بود و نای حرف زدن نداشت. همین که مادر را بالای سرش دید، انگار که قوت قلب گرفت و آرام شد. سعی کرد آخرین صحنه ای را که درذهنش بود به یاد بیاورد.
مادر با نگرانی مرتب می پرسید دخترم خوبی ؟ درد نداری؟ میتو انی حرف بزنی ؟ اما پریا دلش می‌خواست بخوابد. نای حرف زدن نداشت. درهمین موقع صدای ضعیف دیگری از نزدیک به گوشش رسید. این صداهم آشنا بود. این که صدای پوریا است. چشمانش را به سختی باز کرد و به طرف صدا برگشت. مادر هم، سراسیمه به آن طرف رفت. بله درست است. پوریا برروی تخت کناری خوابیده بود و ناله می کرد. مادر همه اش تکرار می کرد، خدایا شکرت. خدایا شکرت. مادر با صدای بلند گفت: خانم پرستار خانم پرستار.
پریا دوباره چشمانش را بست. آخرین چیزی که یادش آمد، صدای رعد و برق و باد و طوفان بود. بله شب گذشته، مادر و پدر برای جلسه مهمی که بین بزرگان خانواده داشتند،  قبل از شام در زیر باران شدید به بیرون از خانه رفتند. پریا و پوریا، با کمی ترس درخانه ماندند. کمی از تنهایی و تاریکی آن هم دریک شب طوفانی ناراحت بودند و می‌ترسیدند. ولی باید به تصمیم پدر و دستور او عمل می‌کردند.
خوب حالا باید یک برنامه ریزی خوب می کردند تا وقت خالی امشب را به خوبی پر کنند تا کمتر به مسائل ترسناک فکر کنند.
تصمیم گرفتند، باهم توپ بازی کنند.  پس اول با دوتا متکا دو دروازه درست کردند و فوتبال بازی کردند. و بعد هم  والیبال بازی کردند و برای دروازه از یک سبد استفاده کردند. توپ را به در و دیوار می کوبیدند و به دنبال آن می‌دویدند تا در درون سبد جای بدهند. حالا دیگر خسته شده بودند و به سراغ بازی فکری رفتند و کلی بازی کردند. بعد از این که حسابی بازی کردند و گرسنه شدند به سراغ آشپزخانه رفتند و غذای خوشمزه ای را که مادر برایشان آماده کرده بود را با اشتهای فراوانی خوردند. یادش آمد که پس از خوردن شام احساس خواب آلودگی کردند و نفهمید که تلویریون را خاموش کردند یانه  و به زودی رختخواب رفتند. دیگر هیچ چیزی یادش نمی آمد. پس اینجا چه کار می کردند؟ چطوری به اینجا آمده بودند؟
پرستار با لباسی سرتاسر سپید و لبخند زیبایی برلب، نگاهی به بچه ها انداخت و از کنار تختشان عبورکرد و به طرف پنجره رفت و گفت: خوب دیگه باید بلند بشین تنبلی بسه خیلی زیاد خوابیدین وپرده ها را کناری زد. نور درخشان و زردرنگ و زیبای خورشید به وسط اتاق پرید.
الان برایتان صبحانه می‌آورند. باید صبحانه را بخورید که داروهایتان را هم بدهم.  بالای سر پریا آمد و گفت: دختر کوچولوی خوابالو بلند شو. پریا هنوز نمی دانست اینجا چه خبر است؟
سعی کرد بلند شود. مادر به کمکش آ مد و او را بلند کرد. پوریا هم نشست و پرسید: مادرما اینجا چه کار می کنیم ؟ چطوری به این‌جا آمده ایم؟ مادر بغضی را که درگلویش گیر کرده بود را قورت داد و گفت: خدا شمارا دوباره به ما برگرداند.
پریا گفت: مگر شما نرفته بودید جلسه، ماهم که خوابیده بودیم پس چطوری الان اینجا هستیم؟
پرستار گفت: ای بچه های بازیگوش، شما دیشب پدرو مادرتان را خیلی اذیت کردید و حالا که خوب شدید باید حتما از آن‌ها معذرت خواهی کنید و این کارتان را جبران کنید و با لبخندی از اتاق خارج شد.
مادر گفت : بچه های من متاسفانه شما دیشب با یک قاتل خاموش روبرو شدید. بچه ها باچشمانی متعجب به مادر نگاه کردند ولی چیزی نفهمیدند و مادر ادامه داد.
دیشب جلسه ما خیلی طول کشید و قتی که به خانه برگشتیم، بعداز ورود به داخل خانه، احساس کردیم هوای خانه گرفته وبدون اکسیژن است . تلویزیون هم با صدای بلند روشن مانده بود. وقتی لامپ را روشن کردیم، دیدیم لوله بخاری از جایش درآمده و بخاری با شعله نسبتا زیادی درحال سوختن است. و متوجه شدیم گاز مونوکسید کربن  درهمه جای خانه پراکنده شده است.
با عجله به سر تخت‌های شما آمدیم هردو کبود شده بودید و به سختی نفس می‌کشیدید . سریعا به اورژانس زنگ زدیم و درها و پنجره‌ها را باز کردیم و گاز ‌های پخش شده در محیط را با حوله‌ای نمدار به بیرون از خانه هدایت کردیم و شمارا به سرعت به بیمارستان رساندیم. از دیشب کپسول اکسیژن به شما وصل شده است و هردوی شما بی‌هوش بودید و تا صبح نه من خوابیدم ونه پدر. پوریا گفت: پس پدر کجاست؟ مادر گفت: رفته داروهایتان را بگیرد. دکتر گفته که امروز مرخص هستید و می‌توانیم به خانه برگردیم.
پوریا گفت: خوب لوله بخاری چطور بیرون آمده بوده ؟ وناگهان خودش یاد ش افتاد که چندین بار توپ رابه دیواری که لوله آن جا بوده زده است، ولی هیچی نگفت.
مادر که از سکوت او قضیه رافهمیده بود فقط گفت : آخر توی اتاق آن هم شب جای توپ بازی است؟  درهمین حین، پدر با یک پلاستیک قرص و دارو وارد اتاق شد وقتی بچه ها رابیدار و سرحال دید، لبخنی زد و دستانش را به سمت آسمان برد و زیرلب چیزی گفت که کسی نشنید.
 
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *