مردي، اسب اصيل و بسيار زيبايي داشت که توجه هر بينندهاي را به خود جلب ميکرد. همه آرزوي تملک آن را داشتند.
باديهنشين ثروتمندي پيشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتي حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهاي مرد باديهنشين تعويض کند.
باديهنشين با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نيست اسب خود را با تمام دارايي من معاوضه کند، بايد به فکر حيلهاي باشم.
روزي خود را به شکل يک گدا درآورد و در حالي که تظاهر به بيماري ميکرد، در حاشيه جادهاي دراز کشيد.
او ميدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور ميکند. همين اتفاق هم افتاد…
مرد با ديدن آن گداي رنجور، سرشار از همدردي، از اسب خود پياده شد به طرف مرد بيمار و فقير رفت و پيشنهاد کرد که او را نزديک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقيرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چيزي نخوردهام و نميتوانم از جا بلند شوم. ديگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اينکه مرد گدا روي زين نشست، پاهاي خود را به پهلوهاي اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديهنشين را خورده است. فرياد زد: صبر کن! ميخواهم چيزي به تو بگويم.
باديهنشين که کنجکاو شده بود، کمي دورتر ايستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدي. ديگر کاري از دست من برنميآيد، اما فقط کمي وجدان داشته باش و يک خواهش مرا برآورده کن.
“براي هيچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي…”
باديهنشين تمسخرکنان فرياد زد: چرا بايد اين کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زماني بيمار درماندهاي کنار جادهاي افتاده باشد. اگر همه اين جريان را بشنوند، ديگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديهنشين شرمنده شد. بازگشت و بدون اينکه حرفي بزند ، اسب اصيل را به صاحب واقعي آن پس داد…
برگرفته از کتاب بالهايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)