داستانک خوشبختی دیدگاه خود را بنویسید / داستان و داستانک های عمومی من / از shahradstory شادی واقعی روزها و ساعت ها و ماه ها و سال ها درسرما و گرما به سر بردم و سعی کردم همیشه با کمک سایه و میوه ام شاد باشم و شادی بیافرینم .اما شادی واقعی را دراین لحظه که با سوختن خودم باعث ازبین رفتن سرمای وجود پیرزن شدم ، بیشتر احساس می کنم.پلک های چروکیده اش کم کم براثر گرما برروی هم رفتند و به خواب زیبایی فرورفته است.صدای نفس های حیات بخش او جایگزین شعله های رو به اتمام من می شود.من چقدر خوشبختم که حتی درآخرین لحظات زندگیم باعث آرامش دیگری شده ام.