G-WBDM9N5NRK

داستان‌های پریا و پوریا درآمد

شورو شوق فراوانی برفضای خانه حاکم بود. آن روز همگی منزل دایی جان دعوت داشتند و پوریا و پریا، از این بابت خیلی خوشحال بودند. همیشه وهروقت که به خانه دایی می رفتند، مطالب جدید و جالبی یاد می‌گرفتند. هردو کارهایشان را به موقع انجام دادند. تکلیف‌هایشان را نوشتند و حمام کردند. نزدیکی‌های ظهر ازمنزل حرکت کردند. آن روز پدر اتومبیل را به کارواش برده بود و شسته و برق انداخته بود. خیابان ها تقریبا خلوت بود و خوشبخانه از ترافیک هم اثری نبود. درکنار قنادی ایستادند و مادر و پدر یک جعبه شیرینی ترو تازه تهیه کردند و به را ه افتادند. دراتومبیل صحبت ازاین بود که خیلی وقت است که به خانه دایی نرفته اند و این امر شوق رسیدن را بیشتر می‌کرد.
محمود آقا، دایی بچه ها مرد خیلی مهربان و دنیادیده ای بود و زندایی یا همان هما خانم، هم بانویی تمیز، باسلیقه و میهمان نوازی بود. پسر دایی، هم پرهام نام داشت که فقط دو سال از پوریا بزرگ‌تر بود و خیلی پسر با ادب وفعالی بود. پوریا از هم‌نشینی و مصاحبت با پرهام بسیارخوش حال بود چون هردفعه از او مطالب تازه ای یاد می‌گرفت.
به خانه دایی که رسیدند با استقبال گرمی روبروشدند. هما خانم که درمهارت آشپزی و دستپخت خوبش، زبان زد فامیل بود، با غذاهای خوشمزه‌ای که پخته بود حسابی ازآن‌ها پذیرایی کرد. میزغذاخوری توسط بچه‌ها چیده شد و مادر وهماخانم، هم غذاها را کشیدند. بوی برنج ایرانی و قورمه سبزی مخصوص سرآشپز، و میرزاقاسمی سفارشی اشتهای همه را باز کرده بود.
 بعداز خوردن غذا، آقایان و بچه‌ها با کمک یکدیگر وسایل میز را جمع کردند و به آشپزخانه منتقل کردند و خانم‌ها نیز آن‌ها را مرتب کردند و دورهمی خانوادگی شروع شد.
 پریا درکنار میزاتاق پذیرایی، چشمش به عروسک زیبایی افتاد که با نخ کاموا بافته شده بود. آن را برداشت و از هما خانم پرسید: این عروسک چقدر زیباست از کجا تهیه کرده اید؟ هما خانم، لبخند معناداری زد و گفت:  واقعا به نظرت زیباست؟ پریا گفت: بله خیلی زیباست و مادر هم تایید کرد. زندایی گفت: بیابرویم دراتاق من تا چیزی را نشانت بدهم وبا مادر و پریا به اتاق رفتند.
وارد اتاق که شدند، پریا تعداد زیادی ازآن عروسک‌ها را درآن جا دید. آن ها رنگ و وارنگ بودند واندازه هایشان هم با هم متفاوت بود هرکدام با چهره‌ای متفاوت و موهای کوتاه و بلند و رنگی، کنارهم نشسته بودند. مقدار زیادی نخ های کاموای رنگی و یک قلای بافندگی هم درصندوقی قرار داشت. پریا و مادر ازدیدن آن همه عروسک‌های زیبا و متنوع به وجد آمده بودند. شروع به تحسین کردند و از هما خانم پرسیدند که با توجه به این که شاغل است و خانه داری هم می‌کند، چطور وقت می کند که آن ها را درست کند؟ هما خانم توضیح داد که خودش در اوقات فراغتش آن‌ها را می‌بافد و از این کار خیلی احساس خوبی دارد. پریا که از این هنر خیلی خوشش آمده بود با اصرار فراوان ازهماخانم خواست که این هنر را به او بیاموزد.
 با اصرارزیاد از طرف پریا، قرار شد که زندایی مهربان و هنرمند، بافتن و درست کردن عروسک را به پریا آموزش بدهد. آن‌ها مدت زیادی را دراتاق در مورد هنر‌های مختلف و صنایع دستی صحبت کردند. هماخانم گفت: من بعداز آمدن به خانه و انجام دادن کارهایم یک دوساعت وقت خالی دارم دراین ساعت‌ها اول مقداری مطالعه می‌کنم بعد هم بجای بیکار بودن یا تلویزیون دیدن، مشغول به ساختن عروسک‌هایم می شوم به این ترتیب هم خستگیم تمام می‌شود و هم یک کارمثبتی انجام داده ام.
پریا پرسید: این همه عروسک را چه کار می‌کنید؟ آیا آن‌ها را می‌فروشید؟ هماخانم جواب داد: خیر تا بحال به فروش آن ها فکر نکرده ام، معمولا ازاین عروسک‌ها برای دادن هدیه به مناسبت‌های مختلف وبرای خوشحال کردن بچه‌ها استفاده می کنم. البته تعدادی را هم برای بهزیستی فرستادم تا بچه های بی سرپرست را خوشحال کرده باشم. صحبت دراین مورد ادامه داشت.
 
  پوریا هم به همراه پرهام به  اتاقش رفتند. اول بازی فکری کردند. پوریا در بازی شطرنج مهارت خاصی داشت و معمولا برحریفان خودش پیروزمی شد. ولی این دفعه پرهام اورا کیش و مات کرد. سپس باهم دوز بازی هم کردند وحسابی خوش گذراندند. بعد از بازی سر درددل  و صحبتشان باز شد. پرهام گفت: مدتی هست که از پدرم دوچرخه حرفه ای خواسته‌ام اما پدر برایم نمی‌خرد می‌گوید باید خودت پس اندازکنی و با آن دوچرخه بخری. او می‌گوید: چون دوچرخه قبلی برایت کوچک شده ومن نمی توانم دوباره برایت دوچرخه جدیدی بخرم. باید خودت برای خرید آن راهی پیدا کنی.
پوریا هم گفت: چه جالب، پدرمن هم همین عقیده را دارد. اتفاقا من هم مدتی است که به پدرم گفته ام برایم اسکیت بخرد ولی او می‌گوید باید پول‌هایت را جمع کنی و خودت بخری. ولی من نمی‌دانم چطور باید پول‌هایم را جمع کنم؟
 پرهام گفت: خوب پس هر دوی ما یک مشکل ویک هدف مشترک داریم. ما باید یاد بگیریم که پس انداز داشته باشیم و بتوانیم بعضی وسایل را خودمان برای خودمان بخریم . بیا بنشینیم و با هم باید یک برنامه‌ریزی خوب انجام بدهیم تا به نتیجه خوبی برسیم. سپس هر دو مثل دوتا دانشمند شروع به تفکر کردند. برگه کاغذی را آوردند و قرار شد هرکسی هر راهی را که به ذهنش می رسد برروی کاغذ بیاورد تا باهم بررسی کنند.
 پرهام گفت: من فکر می‌کنم اگر از پول‌های هفتگی که از پدرمی‌گیریم بتوانیم پس انداز کنیم خیلی زود بتوانیم به چیزهایی که می خواهیم برسیم. پوریا گفت: این پول که مبلغ زیادی نیست و برای رفع گرسنگی درطول روز است. من که نمی‌توانم  درطول روز و درمدرسه خوراکی نخورم، از گرسنگی می‌میرم. چطوری بدون خوراکی در مدرسه سر کنم؟ پرهام گفت: خوب این که راه چاره دارد. ما می‌توانیم از برخی از خوراکی های داخل خانه استفاده کنیم، مثلا از خانه لقمه یا میوه و یا خشکبار ببریم که هم درهزینه ها صرفه جویی شود و هم غذای سالمتری مصرف کرده باشیم وازخوراکی‌های بوفه و سوپرمارکت استفاده نکنیم.
  یک مدت این روش را امتحان می کنیم ببینیم که چه اتفاقی می‌افتد. پوریا گفت: این درست است اما من مشکل دیگری هم دارم، اگر پول هایم دستم باشد آن ها را خرج می کنم. مگر این که جایی باشد که دستم به آن نرسد. پرهام  فکری کرد وگفت: پسر توچه ضعیف النفس هستی. خوب آن ها را  از دست خودت،درجایی مخفی کن. اصلا می توانی آن‌ها را به دست مادر یا پدر بسپاری. بعداز کلی تبادل نظر کردن، تصمیم گرفتند که از پدر و مادرشان بخواهند تا برایشان یک قلک بخرند. بخاطر همین به جمع خانواده ملحق شدند و فکر خودشان را با بزرگتر‌ها درمیان گذاشتند.

بزرگترها با شنیدن تصمیم بچه‌ها رضایت خودشان را اعلام کردند.

دایی هم از این تصمیم آنها خیلی خوشحال شد و به آن‌ها تبریک گفت. برای این‌که آن‌ها هرچه زودتر نقشه اشان را عملی کنند، پیشنهادی داد و گفت :من همین الان شما را می برم بیرون و برایتان یک قلک می‌خرم. پریا که هنوز درفکر عروسک‌های زیبای زندایی بود فکری به خاطرش رسید و در ادامه صحبتهای بقیه با خودش فکر کر که اگر پسرها بتوانند عروسک‌های تولیدی زندایی را بفروشند می توانند سهمی را برای خودشان بردارند برای زندایی هم درآمدی بوجود می‌آید و این مسئله را اعلام کرد. همه هوش و ذکاوت پریا را تحسین کردند. هما خانم با شنیدن این پیشنهاد، لبخند زیبا و معنا داری برلبش نشست.
بعداز ظهر آن روز دایی برای هرکدام ازبچه ها یک قلک خرید و با خوشحالی به خانه برگشتند. پریا هم صاحب قلکی شد تا پس اندازی برای خودش داشته باشد.
خوب قسمت اول تصمیم جدید اجرا شده بود.
از فردای آن روز هر دو، به قولی که به هم داده بودند عمل کردند وپول‌های اضافیشان را در قلک انداختند. آن دوبه جای اینکه از سوپرمارکت خوراکی های غیرمجاز و بی خاصیت را بخرند، از خانه لقمه و میوه می‌بردند و زنگ های تفریح در مدرسه می‌خوردند. بعد از مدرسه هم به جای اینکه در راه برگشت به خانه خوراکی بخورند، سریع به خانه می‌آمدند و ناهار سالم خانه رامی‌خوردند. از آن روز به بعد، از خرید مواد غیر ضروری ازجمله لوازم التحریر اضافی و خوراکی اضافی دست کشیدند تا این که مقداری از پول ها برایشان پس انداز شد. اما این مقدارنقدینگی خیلی کم بود.
هرکدام از بچه ها نمونه عروسک زندایی را به مغازه های اسباب بازی فروشی بردند و در بین دوستان معرفی کردند و توانستند تعدادی از آن هارا هم بفروشند. آن ها هرروز باهم تماس می‌گرفتند و از مقدار پس اندازشان باهم صحبت می کردند. آن‌ها فکر کردند که دیگربا چه کارهایی می توانند پس‌انداز شان را بیشترکنند. قرار شد یک شبانه روز روی این مسئله فکر کنند. تا این که فکری به ذهن پوریا رسید. پوریا گفت: بین پرهام مگر پدرهای ما ماشین هایشان برای شستن به کارواش نمی برند وهردفعه کلی پول می‌دهند، بیا من و تو ماشین هایشان را بشوییم و از آن‌ها دستمزد دریافت کنیم.
 پرهام  که اصلا همچین موضوعی به ذهنش نرسیده بود گفت: آفرین عجب فکربکری کردی با این کار می توانیم مقدار بیشتری پول داشته باشیم. آنها در مدت یک ماه سه بار ماشین‌ها را شستند و مبلغی را که پدر می‌خواسته به کارواش بدهد را ازپدرها دریافت کردند و برای خودشان پس انداز کردند. همگی از این کارراضی و خوشحال بودند وداشتن پول بیشترزیر دندان‌هایشان مزه کرده بود.
آن ها که فهمیده بودند می توانند خودشان درآمد داشته باشند. بازهم فکر کردند. یک روز که دایی درخانه آن ها بود پرهام گفت: خوب ما می توانیم ماشین های همسایه‌ها را هم بشوییم واز آن‌ها هم دستمزد بگیریم. اما پدر پوریا خندید و گفت: نه دیگر اجازه این کار را ندارید. این کار خیلی درست نیست. شماکه خیلی باهوش هستید بروید و راه‌های دیگری پیدا کنید. دوباره هردو به فکر فرو رفتند که از چه راه‌های دیگری می‌توانند درآمد بیشتری به دست بیاورند تا بتوانند اسکیت و دوچرخه شان را خودشان با دسترنج خودشان بخرند.
 با هم مشورت کردند و یک روزپرهام فکری به ذهنش رسید و گفت: ببین پوریا من می‌خواهم یک کتابخانه راه بیاندازم و کتاب هایی را که دارم به بچه ها با قیمت خیلی مناسب امانت بدهم تا بخوانند دراین صورت هم فرهنگ مطالعه را گسترش می دهم و هم مقداری درآمد پیدا می کنم. پوریا هم از این طرح استقبال کرد و هرکدام درخانه اشان با استفاده از کتاب‌های خانواده مراسم امانت دادن کتاب را راه انداختند. جالب این بود که این حرکت خیلی مورد استقبال اهالی محله و ساختمان قرار گرفت. طرح به این صورت بود که، مثلاً اگر قیمت کتاب صد تومان بود آنها با قیمت ده تومان کتاب را در اختیار بچه‌ها می‌گذاشتند و بچه‌ها می خواندند و کتاب را برمی گرداندند و بچه‌ها ده تومان را پس انداز می‌کردند. خانواده‌ها هم از این که می توانستند با قیمت خیلی پایین کتاب‌ها ی زیادی را مطالعه کنند خوشحال و راضی بودند.
 سه ماه گذشت. قلک بچه‌ها در حال پر شدن بود اما باز هم نیاز بود که راه‌های دیگری را پیدا بکنند. فصل تابستان و تعطیلی مدارس شد. بچه ها هنوز هم به دنبال شغل و کسب درآمد بودند. پوریا با اجازه پدر و مشورت با او، به رستوران محله اشان رفت و از مدیر آن‌جا خواست که اگر شاگرد می‌خواهد اورا استخدام کند. آقای طیبی مدیر رستوران از دوستان پدر بود وقتی همت اورا دید به او گفت: پسرم کار دراینجا خیلی سخت است و شاید که او از پس آن برنیاید ووسط کار آن را رها کند. اما پوریا قول داد که به نحو احسن این کاررا انجام بدهد. و قرار شدکه از فردا مشغول به کارشود.
 
پرهام هم به دنبال شغل می گشت. وقتی پدرش متوجه شد که او واقعا تصمیم به کار کردن دارد ودر این کار جدی است. به او پیشنهاد داد که به اداره پدر برود و درآن جا کنار دستگاه کپی بایستد و کپی بگیرد. مسئول قبلی دستگاه کپی روز قبل به شهرستان رفته بود و تا دوماه دیگر هم برنمی گشت. پس پرهام می‌توانست دراین مدت بجای او کارکند. پرهام ازاین موضوع استقبال کرد و از فردای آن روز با پدر به اداره رفت. روزها سپری شدند آن دو به سختی کار کردند. روزهای اول خیلی خسته می شدند و از این که فرصتی برای تفریح و بازی نداشتند، کمی دل خورد بودند اما وقتی حقوقشان را می‌گرفتند و پس اندازشان بیشترمی‌شد، این ناراحتی و خستگی را فراموش می کردند.
اواخر تابستان بود. نسیم پاییزی خنک و ملایمی درهمه جا پیچیده بود. هوابرای ورزش و تفریح بسیار مطبوع بود. خانواده دایی و پوریا برای تفریح آخر هفته به پارک جنگلی کنار شهر رفته بودند و پوریا با اسکیت و پرهام با دوچرخه درجاده مخصوص مشغول بازی بودند.
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *