دلنوشته امروز من:
نور خورشید،از گوشه ی پرده طلایی رنگ پنجره اتاق چشمانم را قلقلک داد و بیدارم کرد.
خدایا شکرت یک روز دیگر شروع شد. پس از این که چشم هایم را باز کردم خاطرات شب گذشته مانند فیلم سینمایی از جلو چشمانم گذشتند. دورهمی بچه ها و گفت و شنودها و خنده ها و …محفلی گرم و شیرین خانوادگی.
به سختی و با احساس دردهایی در تمام اجزای بدنم تختخواب را مرتب و ترک کردم. از اتاق که بیرون آمدم تازه متوجه خمپاره هایی شدم که براثر بازیگوشی نوه ها برجای جای خانه اصابت کرده بود.
تازه فهمیدم که دوسه ساعتی را باید برای جمع کردن ترکش خمپاره ها وقت بگذارم.
اول از اتاق میهمان شروع کردم. همه اسباب بازی ها در گوشه و کنار اتاق پراکنده بود. خونه سازی های رنگارنگ، ماشین ها، عروسک ها و خرس پشمالو، وسایل آشپزی کودکانه و…همه را بر سرجای خود گذاشتم. ملافه ها و رختخواب های بچکانه را تا کردم و برسرجای خودش گذاشتم. رایحه ای که از آن بلند شد، حس به آغوش کشیدن نوه را درمن دوباره بیدار کرد. ملافه ها بوی تن او را می دادند. اتاق مرتب شد.
به آشپزخانه رفتم. نوه کوچولو و عزیز من علاقه بسیار زیادی به وسایل آشپزی دارد. قابلمه و ظروف و شستن لیوان ها و پختن غذا و هم زدن و جارو کردن با جاروی دسته بلند و…
همین امر موجب شد که شب گذشته برای درست کردن خمیر پیتزا به کمک خاله نانا بیاید و این مسئله باعث شد که کل آشپزخانه پر از ترکش خمپاره های آردی شود. البته ظروف مخصوص غذاخوری و میوه خوری و تنقلات او هم در گوشه و کنار آشپزخانه برجای مانده است. (البته پیتزا غذای مورد علاقه نوه ارشدم ایلیا نیز هست).
خوردن این پیتزا در کنار خانواده حال و هوای خاصی داشت.
بعد از آشپزخانه به سراغ اتاق مطالعه ام رفتم. وسایل نقاشی، مداد رنگی ها و دفترش که پر از خط خطی های زیبای او بود گوشه و کنار اتاق ولو بود. صندلی چرخان مطالعه من که تاب گردون نوه شده در وسط اتاق ایستاده بود. صدای خنده های بلند نوه زمانی که روی این صندلی تاپ می خورد به گوشم رسید، لبخندی از سر عشق، برلبانم نشست.
حالا نوبت کتابخانه ام بود. یکی از طبقه های آن مخصوص کتاب های کودکانه هست که تمامی بچه های فامیل و میهمانان به آن سری می زنند. نوه کوچولو هم پس از بیرون ریختن این طبقه کتابی را انتخاب می کند تا یک نفر برایش بخواند. کتاب ها به همان شکل برروی زمین باقی می مانند و او به سراغ بازی دیگری می رود. همه کتاب ها را برسرجای خود گذاشتم.
نوبت به نظافت سرویس هاست. آه این جا هم خمپاره خورده، سطل پر از پوشک در انتظار تخلیه به محل اصلی زباله است. این کار انجام و سرویس ها نیز شستشو شد.
دسته های ps4 نوه ارشدم، ایلیا جان بر روی زمین ولو مانده بود. صدای کوری خواندن بچه ها در هنگام بازی هنوز درگوشم هست.
حالا دیگر نوبت پاک کردن اثر انگشتان کوچک لنا خانم از روی شیشه میزها و میز تلویزیون و کنار کلیدهای برق است. با هر دستمالی که می کشم کلی قربون صدقه بچه ها و نوه هایم می روم.
آرزو می کنم تعدادشان بیشتر و بیشتر بشود.
خدایا شکرت. 31 فروردین 1403
برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.