هیچ فایدهای نداشت. هرچقدر بیشتر اصرار میکردیم، پدر ، بیشتر انکار میکرد.
ما هم که یاد گرفته بودیم روی حرف پدرنباید حرف بزنیم، اول سکوت میکردیم ولی دوباره با فکرکردن به این اختلاف عقیده و سلیقه، درمانده میشدیم و به دنبال راه چاره میگشتیم.
یادم هست که دوشنبه شبها یک سریال کمدی، خانوادگی از تلویزیون پخش میشد که بسیار مورد توجه مردم قرار گرفته بود. اکثر اقوام و دوستان درمورد آن صحبت میکردند.
درمدرسه و در میهمانیها موضوع فیلم، نقل میان مجالس بود و ما از این که از قافله بینندگان این جعبه جادویی عقب افتاده بودیم ناراحت بودیم و برای خودمان این را یک جور سرشکستگی قلمداد میکردیم.
با این که ازلحاظ مالی بسیارغنی بودیم ولی پدر با خریدن تلویزیون و تماشای آن مخالفت میکرد و میگفت: برنامههای آن برای ما بدآموزی دارد و ما را دچار ضعف در ایمان و تحصیل و… میکند و ما را از کار و زندگی میاندازد.
شبی از شبها، خانه آقای غلامی( ازدوستان پدر) دعوت بودیم، ازقضا سریال کمدی، خانوادگی درحال پخش بود که پدر با دقت و زیرچشمی به آن توجه کرد و خوشبختانه مطلب یا صحنه ناجوری درآن ندید. البته که نمیخواست ما متوجه این قضیه بشویم.
بعد از این ماجرا و اصرار فراوان ما برای دیدن سریال ، بالاخره پدر رضایت داد که فقط یک بار درهفته به خانه همسایه برویم و سریال مذکور را تماشا کنیم. خریدن تلویزیون به سرعت فراگیر شد و هر وقت به خانه اقوام و دوستان میرفتیم جعبه سیاه جادویی در هر خانهای دیده میشد که البته باعث افتخار و فخر فروشی برای صاحبخانه بود.
دراین اوقات روزی که از خانه یکی از اقوام برمیگشتیم دراتومبیل، بحث داشتن و نداشتن تلویزیون، بین پدر و مادر بالا گرفت و مادر با ناراحتی گفت: والله زشت است که فلانی و فلانی در خانه اشان تلویزیون داشته باشند و شما که وضع مالیتان از همه آنها بهتر است، هنوز تلویزیون نداشته باشید و…
مادر همین طور حرف میزد و دلیل میآورد. پدر که این بحث برایش تکراری و خسته کننده بود، دوباره همان موضوع فرهنگی که، تلویزیون بد آموزی دارد و بچهها ازدرسهایشان عقب میافتند، ضداخلاق هست و صحنههای ناجور دارد و… را پیش کشید و خلاصه تابه خانه رسیدیم این بحث ادامه داشت.
همگی دعا میکردیم که پدر راضی بشود و ما هم به جرگه دارندگان تلویزیون بپیوندیم و بتوانیم فیلمهای گانگستری امریکایی عصر جمعه را در خانه خودمان ببینیم ولی تلاشهای ما بی فایده بود. گوش پدر از این حرفها پر بود و مرغش یک پا داشت.
یکی از جمعههای گرم و طولانی تابستان ناهار میهمان خانه یکی از آشنایان بودیم. شنیده بودیم که ایشان به تازگی تلویزیونی خریده و دیدن فیلم سینمایی عصر جمعه، انگیزه قوی تری برای رفتن به آن میهمانی در ما ایجاد کرده بود.
پس به میهمانی رفتیم.
از ذوق دیدن فیلم سینمایی ، هنگام خوردن ناهار، لقمههای غذا را جویده و نجویده قورت دادیم و بعداز آن سریعا، مانند ندید پدیدها، به سمت تلویزیون صاحبخانه که در زیر یک پارچه اطلسی قایم شده بود، تا مبادا خاک بگیرد رفتیم.
ودور آن حلقه زدیم و منتظر روشن شدن آن توسط پدر خانواده شدیم. ( زیرا هنوز بچهها اجازه دست زدن به دگمههای نو و براق دستگاه را نداشتند).
با اصرار خواستیم تا آن را برایمان روشن کنند و میزبان هم با نازو غمزه و بعد از کلی اصرار ، آن را فقط برای یک ساعت روشن و سپس خاموش کرد و دوباره پارچه اطلسی را برروی آن کشید. صحنههای فیلم امریکایی که درمورد زندگی کابوییها بود درذهن ما مانند کتیبه های سنگی هخامنشی ثبت و ضبط شد و از دیدن آن کلی مفرح و شاد و البته متحیر و متعجب شده بودیم.
پدر، که با زیرکی و پنهانی شاهد این موضوع بود ، از این که مابرای دیدن فیلم این همه ولع داشتیم و فلانی برای ما ناز و غمزه آورده و کلاس گذاشته، خیلی دلخورشد ولی به روی مبارکش نیاورد.
کم کم همه اطرافیان و اقوام صاحب تلویزیون شدند. این مسئله برای ما خیلی سنگین بود که چرا ما بخاطر رای منفی پدر و مخالفت ایشان نباید از داشتن این وسیله بهرهمند شویم.
چندروز ی از این ماجرا نگذشته بود که صدای زنگ خانه بلند شد وپشت سرآن
صدایی گفت: سلام حاج خانم لطفا به بچهها بگین بیان کمک کنند برایتان وسیله ای آوردهام و یاالاهی گفت و داخل خانه شد. البته ما به این رفت و آمدهای بی موقع و همیشگی دوستان پدر و اقوام عادت داشتیم ولی این دفعه فرق می کرد. چیزی را که می دیدیم باور نمی کردیم.
بله حسین آقا و برادرها با کمک همدیگر، یک جعبه بزرگ را به داخل منزل آوردند و درب آن را باز کردند. یک تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ، را از داخل آن بیرون آورده و درجای مناسبی که معلوم بود از قبل، در نظر گرفته شده قرار دادند. ازخوشحالی دهانمان باز مانده بود. شوکه شده بودیم و چیزی را که میدیدیم باورنمیکردیم.
مخصوصا که دیگر لازم نبود برای دیدن تلویزیون، نازو غمزه بعضیها را تحمل کنیم. پس از این که تلویزیون درجایگاه خودش قرار گرفت ، مادر برروی آن پارچهای کشید تا ازچشم پدر دور بماند و منتظر آمدن پدرشدیم.
از یک طرف خوشحال بودیم و ازطرفی دیگر، دلمان بدجوری شور میزد که پدر چه برخوردی خواهد کرد و منتظر داد و بیداد احتمالی و اعتراض او ماندیم. و مطمئن بودیم که نباید دلخوش کنیم زیرا حتما پدرتلویزیون را از خانه بیرون خواهد برد.
همه با شنیدن صدای پای پدر مثل موش در سوراخهایمان قایم شدیم و با دقت به مکالمات پدر و مادر گوش کردیم.
پدرگفت: این دیگر چیست؟
مادرگفت: این وسیله را حسین آقا آورده.
پدر گفت: حسین آقا؟ بیخود کرده من که چیزی به او سفارش نداده بودم.
مادر جواب داد: او دلش به حال بچهها سوخته که باید برای دیدن فیلم به خانه همسایه بروند و این تلویزیون را برای آنها هدیه آورده است.
درجه حرارت بدن ما بالاتر رفت. گوشهایمان را گرفتیم و لرزه خفیفی در تمام بدنمان احساس کردیم. صدای پدر بلندتر از قبل شد.
پدرگفت: چی؟ تلویزیون؟ بیجا کرده. این که دلسوزی ندارد. این جعبه جادویی اصلا چیز خوبی نیست. من صلاح نمیدانم ما درخانه تلویزیون داشته باشیم.
مادرجواب داد: ای بابا اینقدر سخت نگیر. مگر بقیه مردم که تلویزیون دارند چه اتفاقی برایشان افتاده است؟ برنامههای تلویزیون که شبانه روزی نیست در کل روزی سه ساعت برنامه دارد که بیشتر آن هم اخبار است. تازه بچهها فقط برنامههای مربوط به خودشان را میبینند. تازه خودمان هم میتوانیم اخبار را گوش کنیم و ببینیم در دنیا چه خبر است.
پدرگفت: خانم، این جعبه جادویی بچهها را ازدرس و مشق عقب میاندازد.
مادرگفت: اگر آنها قول بدهند که درسهایشان را به موقع بخوانندچه؟ من خودم مراقبشان هستم که زیادی پای آن ننشینند.
ازاین که مادر از پشت ما درآمد، ذوق زده شده بودیم ولی هنوز نگران بودیم و دل توی دلمان نبود.
پدرزیر لب غرغری کرد و ساکت شد. ازسکوت پدر فهمیدیم که میتوانیم به آرامی و با احتیاط از پناهگاه بیرون برویم.
عصبانیت پدر که فروکش کرده کمکم از سوراخ هایمان بیرون آمدیم و دور تر از پدر هرکدام به گوشهای خزیدیم. پدر برای این که با ما اتمام حجت کرده باشد، با صدای بلند گفت: خوب بالاخره این وسیله مزخرف به خانه ماهم رسید و من هم نمیتوانم آن را پس ببرم.
ولی حواستان باشد که باید قوانین را رعایت کنید و گرنه ازهمین پنجره آن را به بیرون پرتاب خواهم کرد تاخرد و خاکشیر بشود و ضمنا شما هم جریمه سختی خواهید شد.
مادر که خودش هم تلویزیون دیدن را دوست داشت، گفت: شما امر بفرمایید: بچههاهم که عاقل هستند و قول میدهند قوانین شما را اجرا کنند.
پدر صدایش را درغبغب انداخت و با لحن محکمتری ادامه داد: هیچکسی حق ندارد قبل از تمام شدن تکالیفش پای تلویزیون بنشیند.
اگر نمره هایتان کم بشود هرچه دیدید ازچشم خودتان دیدید.
روزی فقط یک ساعت حق تماشا دارید و نه بیشتر.
ساعت 9 شب هم تلویزیون خاموش می شود و باید همه بخوابید و………
باورمان نمیشدکه پدر با بودن تلویزیون حتی مشروط راضی شده باشد. ترس قبلی به خندههای پنهانی تبدیل شد. همه چشمی گفتیم و قائله ختم بخیر شد واین گونه بودکه ما هم صاحب تلویزیون شدیم. اما این تازه اول ماجرا بود.
توی مدرسه بچههای بزرگتر در مورد سریالهای دیدنی آخرشب تلویزیون و شوهای خوانندگان با آب و تاب صحبت می کردند. ماکه اجازه دیدن بعد از ساعت 9 را نداشتیم، کنجکاویمان زیاد شده بود تا این که بالاخره، برادرها که بزرگتر بودند، نقشهای کشیدند.
چادرسیاه شب پهن شده و همه جا را تاریک کرده بود. پدر پس از یک روز سخت کاری به خواب عمیقی فرو رفته و من هم دررختخواب بودم و غلط میزدم تا خوابم ببرد که ناگهان سایههایی را دیدم که به تلویزیون نزدیک شدند. اول ترسیدم داشتم فکر میکردم که باید چه کارکنم ولی بعد از لحظهای فهمیدم که برادرانم هستند، آن دو با کمک هم، درکمال سکوت و به آرامی تلویوین را به اتاق خودشان که درطبقه بالا و درکنارپشت بام قرار داشت، بردند. ساعت9 و نیم شب بود. کم کم خوابم برد.
صبح که بیدارشدم با کمال تعجب تلویزیون را در جای خودش دیدم با خودم فکر کردم که حتما خواب دیدهام.
شبهای بعد هم این اتفاق تکرار شد.
بله برادرها با کشیدن این نقشه، توانستند سریالهای آخرشب راببیند و هرشب پس از اتمام برنامهها دوباره آن را برسرجایش برمیگرداندند.
این کار چندین شب ادامه پیداکرد. ولی من که کوچکتر و ترسوتر بودم جرات قانون شکنی را هم نداشتم هیچوقت نتوانستم سریالهای ده شب و شوها را ببینم تا بالاخره آن ماجرا اتفاق افتاد.
یک روز صبح با صدای جیغ و داد مهیبی از خواب پریدم.
پدر از خواب بیدار شده و درکمال تعجب دید ه بود که تلویزیون در جای خودش نیست. شصتش خبردار شده و پاورچین پاورچین پلههارا بالا رفته و به اتاق برادران رسیده بود. حدسش درست از آب درآمد. شب گذشته،
برادران درحال دیدن تلویزیون به خواب عمیقی فرو رفته بودند و تلویزیون از شب قبل، روشن مانده بود و جنگ مورچهها درحال پخش شدن بود.
پدربا عصبانیت وصف ناپذیری، نهیبی زد و برادران باترس و لرز از خواب خوش پریدند. پدر که حسابی عصبانی شده بود، با اسلحه سرد خود یعنی کمربندش، به طرف آنها حمله ور شد که طبق معمول مادر به داد آنها رسید و حواسش را پرت کرد و برادرها به طرف طبقه پایین و بعد هم کوچه فرار کردند و ازدست کتکهای پدر در امان ماندند و این اتفاق سبب شد که تا چند هفته دیدن تلویزیون درخانه ممنوع شد و برادرها نتیجه قانون شکنی خودشان را دیدند.
ماههای بعد سختگیری پدر و ولع ما برای تماشای تلویزیون تمام شد و هیچکدام از ما هم تنزلی دردرسهایمان نداشتیم.
چندسال بعد تلویزیون رنگی بزرگی جایگزین تلویزیون سیاه و سفید قبلی شد.
ولی دیگر از دیدن آن لذتی نمیبردیم
بعدها فهمیدیم که، حسین آقا( دوست پدر) به درخواست پدر و مادر و با هماهمنگی آنها برایمان تلویزیون خریده ولی نخواسته که ما این موضوع را بفهمیم تا حرمت حرفهایش شکسته نشود.
نوستالژی قشنگی بود. یادش بخیر!
ممنون دوست عزیز
یادش به خیر .
آخرش خوب بود.
دقیقا من را برد به سالهی ۵۳ وآن زمان همگی جمع میشدیم خونه همنسایه تا تلویزیون ببینیم وچند سال بعد مادرم النگویش رافروخت و جعبه جادویی خرید پدر همین طور مخالفت میکرد…خیلی عالی بود
سلام دوست عزیز
خوشحالم که خواندن داستان من حال خوبی برای شما به ارمغان آورده
ممنون که مطالعه کردید.