G-WBDM9N5NRK

تاریکی

کبوترها برای خودشان پرواز می‌کردند و با فراغ بال دوباره به زمین می‌آمدند و گندم‌های نذری مردم را  می‌خوردند. عباسعلی برروی نیمکت نشسته بود و تن خودش را به آفتاب پاییزی سپرده و درافکارش غرق شده بود.  او جوانی لایق وفعال بود. چند کلاسی به  مکتب‌خانه رفته و خواندن و نوشتن مختصری را آ موخته بود غرور عجیبی داشت و فکرهای بزرگی درسر داشت.  همیشه به دنبال بهترین شغل بود.  شهر مشهد به دلیل زواری بودنش پراز فرصت‌های شغلی بود. اوهم مثل بقیه مردم آن دیار، شغل های زیادی را امتحان کرده بود. کارگری در بازار، پادویی در نانوایی، باربری، دست فروشی و… اما دلش می خواست شغل آبرومندی داشه باشد.  هرروز صبح که از  کنارحرم می‌گذشت، روبه آن‌ مکان رو حانی می‌کردو سلامی می‌داد و زیر لب،  آرزوهایش را  زمزمه می‌کرد

او علاقه زیادی داشت که در بازار در حجره حاج کاظم، که فرش فروشی داشت و در برایش پادویی می کرد، بماند و همراه او کار کند. علاقه خاصی هم به نقوش بافته شده دردل فرش‌ها داشت و آن‌قدر با آن‌ها احساس نزدیکی می کرد که گاهی حس می‌کرد،  گل‌های قالی با او حرف می زنند و داستان بافته شدنشان را برایش بازگو می کنند

حاج کاظم هم او را خیلی دوست داشت، اما همیشه به او می گفت: تو جوان مستعد و با لیاقتی هستی اما یک عیب کوچک داری که خیلی مغرور هستی و باید کمی از غرورت کم کنی تا بتوانی در جایی کاسب بشوی و مردم ترا دوست داشته باشند. با این که علاقه زیادی به فرش داشت و مدتی هم در حجره کار کرده بود، اما زیاد از شنیدن نصیحت خوشش نمی آمد. او پس از تجربه کردن ،شغل‌های متفاوت بالاخره تصمیم گرفت درنانوایی مشغول به کار شود چون این شغل زود بازده بود و هرشب دخلش را جمع می‌کرد. به سختی و با امید به آینده‌ای روشن، کار کرد تا این که پس از مدتی با پشتکارفراوان،  توانست مغازه ای برای خودش

 داشته باشد. دستش به دهانش می‌رسید و از بی پولی نجات پیدا کرده و برای خودش کسی شده بود 

کم کم احساس کرد که نیاز به یک همدم دارد پس تصمیم به ازدواج گرفت و با کمک و همفکری ریش سفیدهای اقوام، دختر نجیبی  را به عقد خودش در آورد. 

خوشبختی به او رو آورده بود هم تمکن مالی خوبی داشت و هم همدم خوبی را یافته بود. درفکر این بود که خانه‌ای هم فراهم کند تا زندگی مشترکشا ن را شروع کنند.

اما دراین میان، مشکلی به وجود آمده بود.

چند وقتی بود که سر درد شدیدی  داشت و این درد، امانش را بریده بود. هرچه دنبال دارو درمان رفت، افاقه  نکرد که نکرد. پیش  هرپزشکی که می رفت، یک کیسه پراز انواع قرص های مسکن برایش تجویز می کردند که با خوردن آن‌ها فقط کمی آرام می‌شد، اما اثر قرص‌ها که می‌رفت درد، دوباره باهمان شدت قبل، شروع می‌شد. برخی از دوستان ناباب وبه ظاهر دانشمند، وقتی مستاصل شدن او را دیدند، ، کشیدن تریاک را برایش تجویز می کردند، اما او دلش نمی‌خواست  که درد اعتیاد را هم به  درد خودش اضافه کند و زیربار نرفت.

دل‌داریهای همسر مهربانش و همراهی های او باعث شد که نور امید دردل او روشن شود و او توانست، یک خانه نقلی درنزدیکی حرم بخرد و با همسرش بدون سرو صدا زندگی مشترکشان را با صفا و صمیمیت، شروع کردند. پدر همسرش به تازگی فوت کرده بود و آن ها دل ودماغ  گرفتن عروسی را نداشتند. برای همین به سادگی، ولی عاشقانه به زیر یک سقف رفتند.  احساس رضایت و خوشبختی می کرد . همسرش را خیلی دوست داشت او زنی زیبا با چشمانی مشکی و دلربا و البته کدبانویی بادست‌پخت عالی بود و به قول مردم ازهر انگشتش هنری می‌بارید.

شمسی هم عاشق عباسعلی بود. زندگی روی خوشش را به آن‌ها نشان داده بود کم و کسری نداشتند. بغیر از سردرد غلامعلی که تنها غصه‌اشان بود.

 سردرد، امانش را بریده بود. هرکسی برایش نسخه ای می پیچید. دوسال از تشکیل زندگی مشترکشان می گذشت. دوست داشت که صاحب فرزندی بشود. مخارج سفرهایی که برای طبابت به شهرهای دیگر می‌رفت و داروهای سردردش آن قدر زیاد شده بود که مجبور شد مغازه اش را بفروشد.   اما برای سردردش راه حلی پیدا نشد که نشد. آن دو شب و روز به فکر داشتن فرزند بودند. ولی به این فکر می‌کردند که بهتراست هرطور شده دردغلامعلی را درمان کنند و سپس به فگر داشتن بچه بیفتند و این امر دراولویت زندگیشان قرار گرفت. 

تمام راه‌ها را برای درمان سر دردش امتحان کرد تا این که یکی از دوستانش به نام اکبرآقا، درمانگر سنتی را به او  معرفی کرد و گفت: این آقاپزشک نیست ولی خیلی ازبیماری‌ها را با روش های سنتی درمان کرده است. آدرس او را برروی یک برگه نوشت و به غلامعلی داد.

و گفت بهتراست که تو هم یک بار پیش او بروی. عباسعلی به او گفت: وقتی این همه پزشک نتوانستند درد مرا درمان کنند، پس او هم نمی تواند. اما دوستش اصرار داشت که حتما به آن‌جا برود.

یک روز که از درد کلافه شده بود، از روی ناچاری  آدرس  را برداشت و به سمت محل مورد نظر حرکت کرد. ازکوچه پس کوچه‌های محله پایین شهر مشهد عبورکرد. وقتی به آن جا رسید، خانه‌ای قدیمی با آجرهای کهنه و موزاییک‌های شکسته و درو پنجره های چوبی رنگ و رو رفته درمقابلش ظاهرشد. در باز بود وارد حیاط کوچک و کثیف خانه شد.

مردی  را دید که با چهره ای زرد و رنگ و رو پریده، از درب اتاقی بیرون آمد ، او باشک و تردید جلوتر رفت. ازحیاط عبور کرد و وارد اتاق کوچک و تقریبا نیمه تاریکی شد. بوی آتش و الکل و خون در فضا باهم آغشته شده بود. حالش ازاین بو به هم خورد. احساس بالا آوردن داشت. خواست برگردد، اما صدای ضعیف پیرمرد بلند شد و گفت: نوبت شماست، چه کاری دارید؟ عباسعلی مجبور شد که برگردد.چهره پیرمردی با ریش های بلند و چشمانی به کوچکی عدس درجلویش ظاهرشد. 

هم ترسیده بود و هم شک داشت که داستان را بگوید یانه وبالاخره  شروع به  صحبت کرد و جریان سردردش را ازاول تا آخر تعریف کرد. پیرمرد که معلوم بود با دقت به حرف‌های او گوش کرده با صدایی لرزان گفت: پسرجان، با توجه به چیزهایی که گفتی من فهمیدم که خون های مانده و فاسد شده در رگ‌ها‌ی خونی در سر شما  جمع شده است و باید حجامت یا فصد بکنی تا آن‌ها خارج بشوند و شما از سردرد نجات پیدا کنید.

وبا لحن محکمی ادامه داد، الان که وقت ندارم برو فردا اول صبح بیا. عباسعلی با شک و تردید بسیار، پرسید: آیا این کار ضرری ندارد؟ آیا درد مرا درمان خواهد کرد؟ پیرمرد با بداخلاقی گفت: این تشخیص من است، خواستی بیا، نخواستی نیا.  در ضمن هزینه این کار هم زیاد است چون کار آسانی نیست و احتیاج به تبحر خاصی دارد، حالا خود دانید.  عباسعلی که  از بوی  زننده  آن‌جا و بداخلاقی پیرمرد، حالش خراب شده بود به سرعت از اتاق بیرون رفت. درراه برگشت هزار جور فکر ازسرش گذشت. آیا این پیرمرد می تواند سردرد مرا درمان کند؟ آیا خطری ندارد؟ خوب من که پیش چند پزشک رفته‌ام و فایده ای نداشته است، خوب این کار

را هم امتحان می‌کنم. حتما خوب است که این قدر معروف شده است.

تمام شب را کابوس می‌دید و چندین بار با بدنی عرق کرده از خواب پرید. همسرش برایش شربت زعفران و سکنجبین درست کرد و به او آرامش داد و با لحمی مهربان و دلسوزانه گفت: خوب اگر تردید داری،  نرو خدا بزرگ است. بالاخره یک نفر پیدا می شود که درد تو را درمان کند.  دوباره سردرد از همیشه بدتر به سراغش آمد و خواب را از چشمانش دور کرد. خسته شده بود. به همسرش گفت تو نمیدانی این درد چقدر مرا اذیت می کند. حاضرم هرکاری بکنم تا قطع بشود. دلش شور می‌زد. احساس خوبی نداشت. نمازش را خواند و دوشی گرفت و دو سه لقمه از نیمرو یی که با تخم مرغ محلی و روغن زردی که همسرش پخته بود را با بی میلی خورد.

دوباره درمقابل اصرار همسرش که می‌خواست با او برود جواب منفی داد و گفت: تو فقط دعا کن. چون این دیگر آخرین راه حلی است که به فکر من می‌.رسد. دعاکن که جواب بدهد باید هزینه زیادی را هم پپردازم. زن اشکهایش را ازکنار گوشه چشمش پاک کرد. دلش می‌خواست گونه‌های همسرش را با بوسه ای میهمان کند، ولی شرم کرد و نگاهش را از او برداشت و زیر لب گفت: می‌روم نماز حاجت بخوانم خدا به همراهت وبا بغضی درگلو به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفت تا وضو بگیر.

اکبرآقا، پشت درخانه منتظرش بود با هم  را ه افتادند. به در خانه پیرمرد که رسیدند، پاهایش سست شده بود. سردرد امانش را بریده بود و دلش شو ر می زد. اما می‌خواست زودتر به این قائله پایان بدهد.

 

پیرمرد با بداخلاقی گفت: برو در روی آن سفره بنشین. دستیار لاغر مردنی اش که چهره ای شبیه اسکلت داشت، ظرف الکل و پنبه و کبریت را آورد و تیغ بلندی راهم برروی چراغ الکلی گذاشت تا خوب ضدعفونی بشود….

دیگر خودش را به قضا و قدر سپرده بود و با امید به خوب شدن تمام درد و بوی خون و سوزش سرش را تحمل کرد. مبلغ را پرداختند و از در بیرون آمدند. احساس سبکی می‌کرد. اما خون زیادی از او رفته بود.اکبر آقا زیر بغل اورا گرفته بود و به او دلداری داد و گفت: برایت جگر گرفته‌ام تا بخوری که خون های رفته ات بازگردد . نگران نباش به این فکر کن که دیگر سردرد نخواهی داشت. همین‌طورکه  می رفتند به سرکوچه که رسیدند، ناگهان چشمانش سیاهی رفت و از لای بازوان محکم اکبر آقا سر خورد و نقش بر زمین شد و دیگر چیزی نفهمید . اکبر آقا، با کمک دیگران او را به خانه رساندند همسرش با دیدن این صحنه شروع به داد و فریاد کرد و زمین و زمان را فحش می داد . اکبرآقا گفت: نگران نباشید خون زیادی از اورفته برایش شربت زعفران و گلاب درست کنید و جگرها را هم کباب کنید به او بدهیم تا حالش جابیاید.

چشمانش را به سختی باز کرد. دربین هاله ای ازتاریکی  همسر مهربانش را دید که در کنارش نشسته  است خوب که نگاه کرد متوجه شد که او درحال گریه کردن است و آرام آرم اشک می ریخت. عباسعلی بادیدن همسرش جان تازه‌ای گرفت و به او  گفت: ساعت چند است ؟ چقدر زود غروب شده.   برق‌ها راروشن کن تا تورا بهتر ببینم. همسرش با تعجب پرسید، هوا که تاریک نیست،  الان ساعت چهار بعداز ظهر است. اما عباسعلی همه جا را کدر و کمی تاریک می دید. دیگر هیچ نور خورشیدی برای او نتابید.

او دیگر هیچ وقت نتوانست چهره همسر مهربان و نقش های قالی را ببیند. شمسی مهربان، تا آخر عمر وبدون داشتن بچه و دست خالی به او وفادار ماند و با اجاره دادن اتاق‌های خانه‌اش به زوار امام رضا (ع) روزگا رش را گذرانید. او عاشقانه درکنار همسرش ماند و سنگ صبور هم شدند.

البته عباسعلی تا آخر عمرش بدون بینایی و با دست کشیدن و لمس کردن برروی گل های قالی، جنس و نوع و قیمت فرش را تخمین می‌زد و همیشه هم حدسش، درست از آب درمی آمد. گل‌های قالی هنوز هم حکایت بافته شدنشان را برایش بازگو می‌کردند . عباسعلی با عشق و گوش جان صدایشان را می‌شنید.

                                                                                                                                                                                                                                                                   پایان   

2 دیدگاه دربارهٔ «تاریکی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *