یکی بود و یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچکس نبود.
درزمانهای قدیم در کشور اسکاندیناوی شهری بود که مردمان عجیب و غریبی داشت. مردم این شهرمیتوانستند کارهای خارق العاده و عجیب انجام بدهند. همچنین مردم این سرزمین به طلاعلاقه زیادی داشتند با این که معادن طلای زیادی داشتند ولی بازهم به دنبال یافتن طلای بیشتری بودند تا آنها را ذخیره کنند.
درگوشه ای از این شهر بزرگ خانه ای بود که از طلا و جواهر ساخته شده بود. مرد ی به نام هریماردرآن زندگی میکرد. او سه تا پسر داشت. پسر اولش به نام فایتر که خیلی جسور و شجاع بود و از خانه و اموال پدرنگهداری میکرد. پسربعدی اسمش رگین بود، که خیلی زیرک و حقه باز بود. پسر سوم اسمش اتره بود. اومی توانست خودش را به هرشکلی در بیاورد و جادوگری قهار بود. آنها باهم دراین خانه زندگی میکردند.
اوتره بیشتراوقات، خودش را به شکل سمورآبی درمیآورد وبه کناررودخانه میرفت و درآن جا هم شنا میکرد و هم ماهی میگرفت و میخورد. روزی اوبه کناررودخانه رفت و به شکل سمور درآمد و مشغول خوردن ماهی شد. دراین حال سه نفر ازآنجا عبور می کردند.
آن ها که گرسنه و تشنه بودند، به سمت رودخانه رفتند. نفر اول نامش بوینر و بعدی نامش اودی وسومی لوکی بود.
بوینر پیشنهاد داد که از رودخانه ماهی بگیرند و بخوردند و کمی استراحت کنند و دوباره به راه بیفتند و هرسه قبو ل کردند. هرکدام مامور یک کار شد و قرار شد لوکی ماهی بگیرد، و درحال ماهیگیری بود که چشمش به سمور آبی افتاد. گفت که بهتراست که این سمور را هم بگیرم، برای وعده غذایی بعدمان بخوریم. لوکی سنگ بزرگی به سرسمور زد و او را کشت وبعد هم سه تایی پوستش را کندند و در سبدی گذاشتند تا این که به موقع آن را بخورند.
بعداز خوردن ناهار که ماهی تازه بود، در زیر آفتاب هم چرتی زدند و عصری دوباره به راهشان ادامه دادند. تا این که غروب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. راه رفتن درتاریک خطرناک بود باید درجایی کمین می کردند تا دوباره هوا روشن شود. به دنبال محلی می گشتند که از دور نوری را دیدند و به طرف آن رفتند.
به خانه بزرگی رسیدند که همه جای آن از طلا ساخته شده بود و میدرخشید. بله اینجا خانه هریمارخسیس بود.
آنها در زدند وصدایی ازداخل پرسید: این موقع شب کیستی که درخانه مرا میزنی؟ آنها گفتند: ما سه نفر مسافر هستیم که خسته شده ایم و یک جایی را میخواهیم که تا صبح درآن استراحت بکنیم. هریمار به خاطر اینکه به آنها غذا ندهد مردد مانده بود که در را باز کند یا نکند. مسافران که دلیل بازنکردن دررا توسط هریمار فهمیده بودند، گفتند: نگران نباش ما خودمان شام داریم وازشام خودمان به تو هم خواهیم داد.