ا
هنوزده دوازده سالم بیشتر نبود ولی در بین بچههای مدرسه محبوبیت خاصی داشتم. من با همه آنها مهربان و برای تعدادی ازآنهاسنگ صبور بودم. همیشه سعی میکردم مشکلات و درد دلهایشان را حتی اگرنتوانم حل کنم، حداقل گوش کنم. به بزرگان و کادرمدرسه بسیار احترام میگذاشتم و سعی میکردم هنگام اوقات فراغتم به آنها درانجام برخی کارها کمک کنم. با آقای ناظم مدرسه خیلی صمیمی شده بودم. هردو باهم محترمانه رفتار میکردیم و به خواستههای هم احترام میگذاشتیم. آقای ناظم مسئولیتهای مختلفی را به من واگذار میکرد و من هم سعی می کردم. همه آن ها را به خوبی و با کیفیت انجام بدهم. همچنین با رای اکثریت بچهها هم، نماینده کلاس خودمان شدم. درزنگهای تفریح هم مسئول کتابخانه بودم. بخاطر همین اکثر بچهها مرا میشناختند.
یکی از روزهای زیبای پاییزی که به مدرسه رفتم، تاخواستم وارد کلاس بشوم دیدم که بچههای دیگری در کلاس ما نشستهاند. خیره و متعجب نگاهی به آنها انداختم. بچهها تعجب مرا که دیدند، گفتند کلاسهایمان باهم عوض شده است. من مات و مبهوت شده بودم که ناگهان دوستم صادق، آمد و مر ا به کلاس جدید برد. وارد کلاس که شدم داد و فریاد بچه ها بلند شد. هرکسی چیزی میگفت.
تو کجایی؟ چه نمایندهای هستی؟ ببین، این کلاس کوچک و تاریک را به ما دادند و آن کلاس بزرگ و آفتابگیر را به کلاس پنجمیها دادهاند. زود باش آقای نماینده، تا معلم نیامده باید کلاس را عوض کنیم. ما کلاس خودمان را میخواهیم. من که گیج شده بودم با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم سکوت کنید تا ببینم چه باید بکنم؟ همه ساکت شدند.
گیج شده بودم نمیدانستم چه کار باید بکنم؟ اصلا نمیدانستم مسئول این حرکت چه کسی هست و چرا این کار را انجام داده است. از این قضیه خیلی ناراحت بودم . به قول بچهها ما به کلاسمان عادت کرده بودیم. کلاس ما نورگیر و بزرگ و رو به آفتاب وخیلی هم دل باز بود. ولی این کلاس برعکس کوچک و تاریک و دلگیر و درسمت حیاط خلوت تاریک مدرسه بود.
باخودم فکر کردم اول پیش ناظم بروم و دلیل کار را بپرسم ولی با خودم گفتم نه، حتما این نقشه خود بچههای کلاس بوده لازم نیست اصلا پیش ایشان بروم. خودم دست به کار میشوم. حرفهای بچهها هم غرورمرا برانگیخته بود.
پس تصمیم عجیبی گرفتم و بدون هماهنگی با دفتر، به کلاس قبلی خودمان رفتم و به بچهها گفتم زود باشید، همگی وسایلتان را بردارید و به کلاس خودتان بروید و به بچه های خودمان هم گفتم آماده برگشت به کلاس خودمان باشید.
از شانس من آن روز آقای ناظم تاخیرداشت و نیامده بود. توی راهرو طبقه دوم ولوله ای شده بود.همه کیف و کتاب به دست و آواره از این کلاس به آن کلاس میرفتند. همه درحال غرزدن بودند. آن کلاسیها به ما می گفتند: زورگو و بچه های ماهم با قیافهای پیروزمندانه به طرف کلاس خودمان میرفتند. من هم از این که توانسته بودم خواسته بچه های کلاس را برآورده کنم به خودم می بالیدم و خنده پیروز مندانهای بر لبم بود. اما متاسفانه این خندهها زیاد دوام نیاورد.

ناگهان مبصرآن کلاس آمد. گفت: ما که خودمان این تصمیم را نگرفتهایم، آقای ناظم کلاسها را عوض کردهاند. ولی من اصلا گوش نکردم و با نگاه عاقل اندر سفیهی به او گفتم: آقای ناظم همیشه اول مسائل را با من در میان می گذارند، بعد کاری را انجام میدهند و رویم را برگرداندم وبا غرور به کلاس رفتم. بچه های ما همگی برسر جایشان نشستند ولی بچه های کلاس پنجمی هنوز درراهرو بودند وغرغر میکردند و دوست نداشتند که به کلاس تاریک و کوچکشان برگردند. هنوز در راهرو سروصدا و همهمه بود.
معلمینی که به کلاس رفته بودند از سروصدای بچه ها به تنگ آمدند و نماینده کلاسها را به دفتر فرستادند. تا این سرو صداها تمام بشود. همینطور که درکلاس پیروزمندانه قدم میزدم در باز شد و آقای ناظم با چهرهای خشمگین وارد کلاس شد و مرا مورد خطاب قرار داد. حمید تو خجالت نمیکشی؟ تو مثلا مامور ایجاد نظم هستی نه بی نظمی …. وهمینطور یک بند، داد می زد.
من که تا حالا همچنین برخوردی از بزرگان مدرسه نداشتم وجلوی بچهها حسابی ضایع شده بودم، دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا به درون خودش ببرد. دریک لحظه تمام امپراطوری من براثر یک خودخواهی و یک تصمیم گیری غلط برهم ریخته بود. تمام بدنم خیس عرق شده بود زبانم بند آمده بود و فکر می کردم از گوشهایم آتش خشم شعله ور شده است. تا سرم را بلند کردم که جواب بدهم آقای ناظم گفت: هیچی نگو و نگاه سنگینی به من کرد و دستور داد تا بچه ها به کلاس جدید بروند و بچه های کلاس پنجم به کلاس ما برگردند.
مثل موش آب کشیده غمگینی بودم که دلش سوراخی میخواست تا از زیر نگاه تحقیرآمیز بچه ها قایم شود.
وارد کلاس جدیدمان شدم و بدون صدا وآرام سر جایم نشستم، زیر نگاه سنگین بچهها له شده بودم. دردلم خیلی از آقای ناظم دلخور شده بودم و با خودم می گفتم: خوب باید مرا در جریان می گذاشتند تا من هم بدانم باید چه کار کنم.
آن زنگ، هیچی از درس و کلاس نفهمیدم. احساس می کردم شخصیتم خرد شده و دیگر دلم نمیخواست ناظم را بینم. برعکس هرروز که برای کمک به آقای ناظم به کتابخانه و بوفه و دفتر میرفتم، به گوشه ای از حیاط خزیدم و خودم را از زاویه دید آقای ناظم وبقیه بچهها دور و پنهان کردم.
من که عاشق بودن درمدرسه بودم، آن روز مدرسه برایم خیلی خسته کننده شده بود. آن روز درخانه هم حوصله هیچ کاری نداشتم.
روزبعد هم با سنگینی و وقار و حالتی مثل قهر وارد کلاس جدید شدم. آن زنگ معلم نیامده بود. دیدم در باز شد و یکی از دانش آموزان مرا صدا کرد و گفت: آقای ناظم با شما کار دارد. برقم گرفت. عرق سردی برتنم نشست. دلم نمیخواست چشمم در چشمش بیفتد. از دستش حسابی عصبانی بودم که مراجلوی بچه ها کوچک کرده بود. با خودم گفتم ولش کن اصلا نمیروم و نرفتم
اما توی دلم جنگی شروع شده بود و دلشوره عجیبی داشتم .
زنگ تفریح خورد. دوباره گوشه ای از حیاط که توی زاویه دید ناظم نبود نشستم و الکی کتاب را ورق میزدم که مثلا دارم درس میخواندم. حالم اصلا خوب نبود. آخر من آقای ناظم را مثل یک دوست صمیمی دوست داشتم و ازاین که مصاحبت با اورا از دست بدهم خیلی غصه میخوردم.
زنگ شروع کلاس خورد. سلانه سلانه به سمت پلهها رفتم، به سر پله اول که رسیدم ناگهان دست سنگینی را برروی شانهام احساس کردم برگشتم و دیدم که آقای ناظم با لبخندی روبروی من ایستاده است. من هول شده بودم و بغض سنگینی در گلویم جمع شده بود. آقای ناظم با مهربانی گفت: مگر نگفتم که زنگ قبل به دفتر بیایی پس چرا نیامدی؟ تا آمدم حرف بزنم بغضی که از دیروز درگلویم باد کرده بود و داشت خفهام میکرد، ترکید و اشکم سرازیر شد. آقای ناظم دست مرا گرفت و باهم به دفتر رفتیم و یک دستمال به من داد تا اشکم را پاک کنم. و گفت: خجالت بکش مرد که گریه نمی کند زود اشکهایت را پاک کن. درزیر نگاه سنگین کادر اداری مدرسه داشتم از خجالت آب میشدم به خودم گفتم تو که عرضه نداری کاری انجام بدهی، بیخود ادعا میکنی، اصلا به تو چه که کی درکدام کلاس باشد و….
