ا
روز قبل به خاطر سردرد و آبریزشی که داشتم نتوانستم به مدرسه بروم وغایب شدم.
ماندن درخانه را اصلا دوست نداشتم. ولی با یک گواهی که آقای دکتر به دستم داد مجبور به این کارشدم.
هنوزده دوازده سالم بیشتر نبود ولی در بین بچههای مدرسه محبوبیت خاصی داشتم. من با همه آنها مهربان و برای تعدادی از آنها سنگ صبور بودم. همیشه سعی میکردم مشکلات و درد دلهایشان را حتی اگرنتوانم حل کنم، حداقل گوش کنم. به بزرگان و کادرمدرسه بسیار احترام میگذاشتم و سعی میکردم هنگام اوقات فراغتم به آنها درانجام برخی کارها کمک کنم. با آقای ناظم مدرسه خیلی صمیمی شده بودم. هردو باهم محترمانه رفتار میکردیم و به خواستههای هم احترام میگذاشتیم.
آقای ناظم مسئولیتهای مختلفی را به من واگذار میکرد و من هم سعی می کردم. همه آن ها را به خوبی و با کیفیت انجام بدهم. همچنین با رای اکثریت بچهها هم، نماینده کلاس خودمان شدم. درزنگهای تفریح هم مسئول کتابخانه بودم. بخاطر همین اکثر بچهها مرا میشناختند.
هوای نمناک خنک پاییزی درریه هایم پیچ و تاب میخوردند و به صورت بازدمی خنک خارج میشدند. ازکبوترها خبری نبود ولی کلاغها بال بال زنان و غار غار کنان به دنبال غذا میگشتند.
قدم زنان میرفتم و به طبیعت زیبا و رنگارنگ پاییزی نگاه میکردم که ناگهان خودم را جلوی درب بزرگ و سبز رنگ مدرسه دیدم.
وارد حیاط شدم و باهرکسی سلام و علیکی کردم و مشغول مرور درس ریاضی شدم و آخر ازهمه وارد سالن بزرگ و طویل مدرسه شدم. ازپله های عریض آن بالا رفتم.
راهرو خلوت شده بود و همه بچهها به کلاس رفته بودند.
همین که خواستم وارد کلاس بشوم، دیدم که بچههای دیگری در کلاس ما نشستهاند. خیره و متعجب نگاهی به آنها انداختم. بچهها تعجب مرا که دیدند، با لحن افتخارآمیزی گفتند: کلاسهایمان باهم عوض شده است. حالا شما درآن کلاس تاریک و کوچک لذت ببرید و همه زدند زیرخنده. من مات و مبهوت شده بودم که ناگهان دوستم صادق، آمد و مر ا به کلاس جدید برد. وارد کلاس که شدم داد و فریاد بچه ها بلند شد. هرکسی چیزی میگفت.
تو کجایی؟ چه نمایندهای هستی؟ ببین، این کلاس کوچک و تاریک را به ما دادند و آن کلاس بزرگ و آفتابگیر را به کلاس پنجمیها دادهاند. زود باش آقای نماینده، تا معلم نیامده باید کلاس را عوض کنیم. ما کلاس خودمان را میخواهیم. من که گیج شده بودم با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم سکوت کنید تا ببینم چه باید بکنم؟ همه ساکت شدند.
گیج شده بودم نمیدانستم چه کار باید بکنم؟ اصلا نمیدانستم مسئول این حرکت چه کسی هست و چرا این کار را انجام داده است. از این قضیه خیلی ناراحت بودم . به قول بچهها ما به کلاسمان عادت کرده بودیم. کلاس ما نورگیر و بزرگ و رو به آفتاب وخیلی هم دل باز بود. ولی این کلاس برعکس کوچک و تاریک و دلگیر و درسمت حیاط خلوت تاریک مدرسه بود.
باخودم فکر کردم اول پیش ناظم بروم و دلیل کار را بپرسم ولی با خودم گفتم نه، حتما این نقشه خود بچههای کلاس بوده لازم نیست اصلا پیش ایشان بروم. خودم دست به کار میشوم. حرفهای بچهها هم غرورمرا برانگیخته بود.
پس تصمیم عجیبی گرفتم و بدون هماهنگی با دفتر، به کلاس قبلی خودمان رفتم و به بچهها گفتم زود باشید، همگی وسایلتان را بردارید و به کلاس خودتان بروید و به بچه های خودمان هم گفتم آماده برگشت به کلاس خودمان باشید.
از شانس من آن روز آقای ناظم تاخیرداشت و نیامده بود. توی راهرو طبقه دوم ولولهای شده بود.همه کیف و کتاب به دست و آواره از این کلاس به آن کلاس میرفتند. همه درحال غرزدن بودند. آن کلاسیها به ما می گفتند: زورگو و بچههای ماهم با قیافهای پیروزمندانه به طرف کلاس خودمان میرفتند. من هم از این که توانسته بودم خواسته بچههای کلاس را برآورده کنم به خودم می بالیدم و خنده پیروز مندانهای بر لبم بود. اما متاسفانه این خندهها زیاد دوام نیاورد.