درجاده سلامتی پارک محله تعداد زیادی از بچهها مشغول بازی بادوچرخه و اسکیت بردهایشان بودند. یادش آمد که چند وقت پیش که با پدر به اینجا آمده بودند از پدر، قول خریدن دوچرخه را گرفته بود وبعد باهم یک بستنی خوشمزه خوردند و به خانه رفتند. اما چند روز بعد در آن تصادف وحشتناک و غیر منتظره، پدر جانش را از دست داد وبه سرای باقی شتافت.
قبل از آن، پدر پول هایی که پس انداز کرده بود را به علی داد و قرار بود فردای آن روز با همدیگر به بازار بروند و برای علی دوچرخه بخرند. بعد از رفتن پدر، مادر که درتامین خرج زندگی ا شان مانده بود و درآمدی از هیچ کجا نداشت به فکر کارکردن افتاد.
علی از مدرسه برگشت کلید را بر درب انداخت و وارد اتاق شد صدای صحبت کردن مادر می آمد. اول گمان کرد که میهمان دارند اما بعد متوجه شد که مادر درحال صحبت کردن باتلفن است. همان طور که در آشپزخانه درحال ریختن آب برای خودش بود شنید که مادر گفت: بله باید یک چرخ خیاطی تهیه کنم و از هنری که دارم پول دربیاوردم تا علی بتواند دررفاه زندگی کند و خوب درس بخواند. اما اول باید مقداری پول قرض بگیرم اگر شما می توانید برایم یک وام بگیرید تا کار کنم و هرماه قسط آن را بدهم.
بچه ها با دوچرخه های رنگی اشان در کوچه بازی میکردند امروز مسابقه داشتند و شور و شوق زیادی در محله پیچیده بود.
اما علی نمیتوانست دراین مسابقه شرکت کند. چون هنوز دوچرخه نخریده بود.
آن شب تا صبح کلی فکرهای جورو واجور کرد. را ههای پول دراوردن را بررسی کرد اما به نتیجه ای نرسید با خودش گفت: دوچرخه که بخرم روزنامه فروشی می کنم و خرج مادر وخودم درمی آوردم و هزار جور فکر دیگر هم کرد اما به هیچ عنوان نمی توانست از فکرخریدن دو چرخه بیرون برود.
پول هایش را دوباره شمرد وبه یاد پدرش قطره های اشکش برصورتش غلطید آن ها را جمع کرد وسرجای خودش گذاشت. چهلم پدر تمام شده بود و پارچه های مشکی را از درو دیوار خانه برداشتند. صبح جمعه بود مادر علی را صدا کرد و گفت: حاضر شو به سرخاک پدر برویم و برایش فاتحه ای بخوانیم و سپس با هم به بازار برویم تا برایت دوچرخه بخرم .علی خیلی خوشحال شد و پول ها را به مادر داد و لباس پوشید و باهم حرکت کردند. در راه بچههای گلفروش را دید که با لباسهای کهنه و کفشهای پاره درحال فروختن گل برای مزار مردگان بودند. ازدیدن این منظره خیلی ناراحت شد.
مزار پدر را با گلاب شست و گلهایی را که مادر خریده بود را برروی آن چید. برایش حمد و سوره خواند و دردلش با او حرف هایی زد و قولی به پدر داد ولی مادر چیزی نفهمید.
پدرتو میدانی من دردنیا تو و مادر را از هرچیزی بیشتر دوست دارم. توکه ازپیش ما رفتی ولی الان مهمترین شخص زندگی من، مادرم است. به تو قول میدهم که هوایش را داشته باشم و نگذارم که او سختی بکشد ونخواهم گذاشت که غصه بخورد و تصمیم بزرگی گرفته ام که بعدا می فهمی.
وقتی به سمت درب خروجی آرامستان می رفتند مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خوب الوعده وفا، حالا برویم تا برای پسرم به وصیت پدر، دوچرخه بخرم .
علی گفت مادر یک لحظه صبرکن. من فکرهایم را کرده ام و دیگر دوچرخه نمیخواهم. مادربا تعجب به علی خیره شد. ادامه داد، شما با این پول برای خودت چرخ خیاطی بخر، تا به درآمد عالی برسی من مطمئن هستم شما خیاط خوب و هنرمندی هستی و مشتری زیادی خواهی داشت. چشمان مادر پراز اشک شده بود بغضش را فروبرد و علی را درآغوش گرفت. درماشین سکوت سنگینی حاکم شده بود.
اولین لباسی که مادر دوخت، یک کت و شلوارزیبا برای علی بود. علی با پوشیدن آن ازداشتن چنین مادرهنرمندی خوشحال شد و از خدای خود و مادرش تشکر کرد. علی فکر میکرد که پدرش هم ازاین اتفاقات خوشحال و راضی است. کم کم تعداد مشتری های مادر بیشتر و بیشتر می شد وعلی دوباره خنده رابرروی لبان مادرش دید
عالی نوشتین. موفق باشین.
از نگاه زیباتون ممنونم دوست عزیز
خوشحال میشوم که بازهم به سایت من سر بزنید و از نظرات ارزشمنتان بنده را مفتخر کنید.